شادی-غم-غرور-عشق

در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي مي كردند: شادي.غم.غرور.عشق
 
 روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت همه ساكنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترك كردنداما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند كردند چون او عاشق جزيره بودوقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت عشق از ثروت قايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد خواست و به او گفت :آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟ثروت گفت :نه! مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگرجايي براي تو وجود ندارد
 
پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني مي شد كمك خواست ببرم غرور گفت:نه! چون تمام بدنت خيس و كثيف شده و قايق زيباي مرا كثيف خواهي كرد.
 
غم در نزديكي عشق بود. عشق به غم گفت : اجازه بده تا من با تو بيايم. غم با صداي حزن آلودگفت: من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.
 
عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد اون آنقدر غرق شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را هم نشنيد.
 
 آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نا اميد شده بود كه ناگهان صداي سالخورده گفت : بيا من تو را خواهم برد سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترك كرد. وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كسي كه جانش را نجات داده بود چقدر به گردنش حق دارد! عشق آنقدر خوشحال بود كه حتي فراموش كرد نام پير مرد را بپرسد !
 
عشق نزد علم كه مشغول مسئله اي روي شنهاي ساحل بود رفت و از او پرسيد:آن پيرمرد كه بود؟علم پاسخ داد: زمان،عشق!؟
 
عشق با تعجب گفت: اما او چرا به من كمك كرد؟ علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است............ ..
   
 
 


 

تقدیم به بهترینم


دود مي خيزد ز خلوتگاه من .

 

دود مي خيزد ز خلوتگاه من .

کس خبر کي يابد از ويرانه ام ؟

با درون سوخته دارم سخن .

کي به پايان مي رسد افسانه ام؟

 

دست از دامان شب برداشتم

تا بياويزم به گيسوي سحر.

خويش را از ساحل افکندم در آب.

ليک از ژرفاي دريا بي خبر.

 

بر تن ديوارها طرح شکست.

کس دگر رنگي در اين سامان نديد.

چشم مي دوزد خيال روز و شب

از درون دل به تصوير اميد.

 

تا بدين منزل نهادم پاي را

از دراي کاروان بگسسته ام.

گرچه مي سوزم از اين آتش به جان.

ليک بر اين سوختن دل بسته ام.

 

تيرگي پا مي کشد از بام ها:

صبح مي خندد به راه شهر من.

دود مي خيزد هنوز از خلوتم.

با درون سوخته دارم سخن.

Right click to set as wallpaper

 

بگذارید تامی تونم بازی کنم ..............

به زنده رود ، سایت بزرگ ایرانیان خوش آمدید.

 
تقدیم به تو ای بهترینم
 به زنده رود ، سایت بزرگ ایرانیان خوش آمدید.

چندسخن کوتاه بادوستان خوبم

اگر نا اميد باشيد ، فقط هدف را باخته ايد ، اما آدم مردد هم هدف را مي بازد و هم زمان را…
دنبال كسي نگرد كه بتوني باهاش زندگي كني !
دنبال كسي بگرد كه بدونه اون نتوني زندگي كني؟
بهتر است غرورتان را به خاطر کسي که دوستش داريد از دست بدهيد تا اين که او را به خاطر غرورتان از دست بدهيد
لحظه ها را گذرانديم که به خوشبختي برسيم؛ غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختي بودند.
دوست داشتن کساني که دوستمان مي‌دارند کار بزرگي نيست، مهم آن است آنهايي را که ما را دوست ندارند، دوست بداريم
هيچ وقت دل به كسي نبند…چون اين دنيا اينقدر كوچيكه كه توش ۲ تا دل كنار هم جا نمي شن…!!ولي اگه دل بستي,هيچ وقت ازش جدا نشو …!چون اين دنيا اينقدر بزرگه كه ديگه پيداش نمي كني…!!!!
ويليام شکسپير ميگه: کسي را که دوسش داري ازش بگذر، اگه قسمت تو باشه بر مي گرده ، اگر هم بر نگشت حتماً از اول مال تو نبوده پس بهتر که رفت
فرقي نمي کند گودال آب کوچکي باشي يا درياي بيکران…
زلال که باشي، آسمان در توست….!!!
به دنبال کسي باش که تو را به خاطر زيبايي هاي وجودت زيبا خطاب کند نه به خاطر جذابيتهاي ظاهريت
زندگي گل زردي است بنام غم
زندگي مرواريد غلتاني است بنام اشک
زندگي فرياد بلندي است بنام آه
جووني رو به قيمت جون گرفتي زندگي
خداوند به ما دو دست داده است، يکي براي گرفتن و ديگري براي دادن
،ما مخزن هايي نيستيم که براي ذخيره چيزها ساخته باشند
.ما کانال هايي هستيم براي تقسيم چيزها
هر شب نگراني هايم را به خدا وا مي گذارم
.او به هر حال تمام شب بيدار است
دنيا پر از آدم‌هاي مصمم است؛ عده‌اي تصميم مي‌گيرند كار كنند و عده‌اي هم تصميم مي‌گيرند بگذارند آنها كار كنند.
سعي کنيد انچه را که دوست داريد بدست اوريد
وگر نه مجبور مي شويد
انچه را که بدست مياوريد دوست داشته باشيد
بچه ها چه شوخي شوخي قورباغه هاي مرداب را سنگ ميزنند و قورباغه ها چه جدي جدي ميميرند.
عشق همچون جوي آبي ميماند که بدون صدا ولي تلاتومه زيادي دارد
عشق همچون برکه آبي ميماند ساکن ولي با قدرت.
عشق همچون کوهي بلند و بزرگ است ولي صبور.
زندگي مسابقه نيست
زندگي يک سفر است
و در آن مسافري باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاري است

شمع وجود

چیزهای زیبا درست اند و حقیقی؛

بنابراین کارهای زیبا کارهایی هستند که موجب خشنودی خداهستند.

 

 شمع وجود

آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم؟

از جهان پر زده در شاخ عدم لانه کنم؟

رسد آن حال که در شمع وجود دلدار

بال و پَر سوخته کارِ شب پروانه کنم

روی از خانقه و صومعه بر گردانم

سجده بر خاک در ساقی میخانه کنم

حال، حاصل نشد از موعظه ی صوفی و شیخ

رو به کوی صنمی واله و دیوانه کنم

گیسو و خال لبت دانه و دامند چسان

مرغ دل فارغ از این دام و از این دانه کنم؟

شود آیا که از این بتکده بر بندم رخت

پر زنان پشت بر این خانه ی بیگانه کنم؟

« تو باز آ »

دوست دارم با تو بودن را

تلخ است در شبهای دنیا بی تو بودن

سخت است آری سخت است ما را بی تو بودن

کرد آنچه باید دور از تو، زخم با ما

بد روزگاری داشتم با بی تو بودن

پاییز در پاییز د رپگذشت

در جاده های خاک بر ما بیتو بودن

من دوست دارم با تو بودن را به هرجا

بیزارم از دنیای هر جا بی تو بودن

امروزمان هم در هوای ابر بگذشت

با ما چه خواد کرد فردا بی تو بودن

برگرد ای چشم زمین در انتظارت

لطفی ندارد آه ما را بی تو بودن

« تو باز آ »

 

سیه‌تر از شب دیجور ما نیست
الا ای آفتاب آشنایی
بنه پا در ركاب مهربانی
نبینی شور ما در سینه افسرد
ز باغ انتظارت نسترن رفت
خزان با زهرخندی شاد بنشست
ز طرف جویباران، ارغوان رفت
ز بستان غیر خارستان به جا نیست
الا ای باغبان آسمانی
نبینی خار در چشم گل افتاد
زلال چشمه‌های نور خورشید
سپیدی‌های چشمان هم سیه شد
قدم، رفتار را از یاد برده
ز جسم خفته كی تابی برآید
همی تا سوختن گیرد دلی نیست
شب است و شب سیاهی و سیاهی
ریا بر گرد دل
ها بسته پرچین
نهال مردمی از بیخ چیده
چراغ راستی هم بی
فروغ است
فروغ ایزدی خاموش مانده
دلی از غم درین دنیا جدا نیست
جهان دیریست تا مرده‌ست، باری
تو باز آ، تا دگر جان باز آید
تو باز آ، تا شبی دیگر نپاید
بكش تیغ و سر غم را جدا كن
بیا از دین حق رنگ و ریا بر
بیا تزویر را بی‌آبرو كن
بیا تا عمر خارستان، سرآید
بیا وان خنجر ابروی بركش
بیا وان چشم آهو وش به ما كن
بیاور مقدمت جوید سر من
بیا مردن نه چندان خود فزون است
خوشا آن سر كه در پای تو افتد
تو باز آ هرچه خواهی خود همان كن

 

به جز مهر رخت، خورشید ما كیست
چنین در پشت ابر غم، چه پایی؟
بتاز اسب امید آسمانی
گل امّید هم، در باغ دل مُرد
سمن شد، لاله‌ی خونین كفن رفت
به طوفان قامت شمشاد بشكست
ز چشم چشمه‌ها، آب روان رفت
خدا داند كه این بر گل روا نیست
نگه كن سوی بستان گر توانی
نبینی عصمت گل رفت بر باد
سحر هم جامه‌های تیره پوشید
تپیدن های دل
هامان، تبه شد
تن، استاده‌ست امّا دیر مرده
ز چاه مرده كی آبی برآید
برای ساختن آب و گلی نیست
غم و غم، بی پناهی، بی
پناهی
به ژرف چشم
ها، بیزاری و كین
شرف در كنج غم، عزلت گزیده
چراغی نیست خود، این
هم دروغ است
ز خوبی گفته‌ای در گوش مانده
جهان با چهر لبخند آشنا نیست
نظر از دیر ماندن گو چه داری؟
خدا برگردد، انسان باز آید
زمان روز ابری هم سرآید
بیا وین قتل را، بهر خدا كن
فرو افتاده دین را، تا خدا بر
چراغی گیر و دین را جستجو كن
دوباره گل ز هر بستان برآید
كژی را خنجر كین، در جگر كش
غزال بندی دل را رها كن
ز من هم گر تو خواهی، سر بیفكن
از این حالت كه در هجرت، كنونست
به پیش سر و بالای تو افتد
مرا آواره‌ی آخر زمان كن

 

اگر جرم است صبر و دوستداری
مرا او
ّل بكش، گر دوستداری

 

یاصاحب الزمان

  

بسمه تعالی

 

«جمعه ی بی غروب»

 

ای خورشید، اینك، اوّلین اشعه های نورت، گونه های كوهساران را خواهد نواخت و جمال دشت و دمن را خواهد نمود. ای خورشید، چه بسیار گلهایی كه در دل شب خفته اند و با طلیعهی تو شكفتهاند! چه بسیار درختانی كه در سیاهی شب غنوده اند و با روشنایی تو رخ نموده اند! چه سبززارانی كه در نبود تو آرمیده اند و با سرود تو بردمیده اند! چه رودها كه در غروب تو بر سینه ی سنگها لغزیده اند و در طلوع تو دشتها را درنوردیده اند!

ولی افسوس! افسوس كه هنوز، خورشید ما، رخصت تابیدن بر سرزمین دیدگان به ره مانده ی انتظار را نیافته است و سینه ی سیاه این شب دیجور را نشكافته است ! هنوز نور خویش را بر دشتهای خشك غربت نباریده است و قلب غنچه ی صبری در گرمای شعاعش نبالیده است.

ای چراغ آسمان! اینك ز افق شرق می تراوی و با دستان روشنت، كنج هر تاریكی را می كاوی. اینك جمالت را آشكار می سازی و جمعه ی دیگر را می آغازی. اینك چشمان شب زنده دار را نوید صبح می بخشی و بر دلهای بیدار می درخشی. چه شب های سیاهی كه با آمدنت رخت بربستند و تیرگی هایی كه بر خاك سیاه بنشستند! چه بسیار ستارگان دلداده ای كه بر سرچشمه ی نور ره یافتند و چه شب زدگان آواره ای كه از ظلمت لیل رخ برتافتند!

ولی افسوس! افسوس كه هنوز، خورشید ما، از افق آرزو، جمال امید را نمایان نمی كند و پروردگار مهربان، شب یلدای غیبت را پایان نمی كند. صبح جمعهای دیگر سر می رسد و ندای ملكوتی آفتاب كعبه كه « الا یا اهل العالم انا بقیة الله» به گوش حلقه به گوشان نمی رسد.

ای آفتاب عالم تاب! اینك قرص كاملت بر فراز آسمان می درخشد و بد و نیك را به لطف عام، گرمای حیات می بخشد. هر چند نمی توان به رویت دیده دوخت، امّا چه بسیار دلهای سرد را كه می توان به گرمای عطوفتت افروخت. ماه شب افروز، وام دار نورافشانی هر روز توست و باران زندگی بخش، مادرش ابر را، مدیون تو یی كه ابر نیز بی وجود تو، دمی نمی ماند. چشم زندگی، بر جمال تو روشن است و طبیعت را به یمن تو، لباس سبز زندگی بر تن است.

اما افسوس! افسوس كه هلال رنج كشیده ی و حرمان دیده ی خورشید ما، رخصت آزادی از زندان ابر را نمی یابد و دمی بی دغدغه ی غربت چشیدگان یار نادیده، نمی خوابد. انتظار ، جانش را به حلقوم می رساند و تأخیر انتقام، طعم اشك را هماره بر دیدگانش می چشاند؛ اشكی كه خون می شود و از فرق عزاداران حسین علیه السّلام، بر محاسن سفید غیبت می لغزد و جامه ی دریده ی صبر را به سرخی گونه ی رقیه سلام الله علیها، خضاب می كند.

ای عروس كهكشان، دمی صبر كن. اكنون كه می روی تا بر مناره ی ظهر، اذان جمعه را بگویی، افتادگان را اذن رسیدن بده. به دنبال تو دلبستگانی می آیند كه بار هر غروب جمعه، بر دوششان نشسته است و زیر حجم فراق، كمرهای طاقتشان شكسته است. اندكی آهسته تر ای خورشید، مگر نه این است كه زمان را تو تعیین می کنی؟ مگر نه این است كه اگر روزی از دنیا باقی بماند، آن قدر بر آن خواهی درخشید، تا خورشید تو، سر برآورد و بذر فرح را در خاك پاك كعبه بكارد؟ ای خورشید، آیا نمی ود كه امروز بیشتر بتابی و شبی را به خاطر خدا نخوابی؟ آیا نمی شود كه اذان را تو بگویی و آن گاه، آنقدر بمانی و بپایی تا در صف های نماز نور، عطر اقامه ی آن دلدار را ببویی؟

ای حباب درخشان؛ مرا هنوز با تو سخن بسیار است و جان خسته ام از درد هجر بیمار است. ای بلند چراغ فلك؛ اینك بار ناامیدی جمعه ای دیگر را بر دوش خستگان مگذار و كمی بر بلندای انتظار طاقت بیار. اوج آسمان جانمان را وامگذار و ما را با حسرت و غربت جمعه ای دیگر تنها مگذار.

آه ای نور دور! اكنون كه می روی تا بر عصرگاه خود تكیه زنی ، كمی آهسته تر:

«ای ساربان آهسته تر، كارام جانم می رود

                                                           وان دل كه با خود داشتم، با دل ستانم می رود»

ای كاش امروز را به خاموشی نمی گراییدی و این هنگام را ساعتی افزون می پاییدی! كاش بر كرسی غروب نمی نشستی و عهد دیرینه ی هر روزه ات را، امروز می گسستی!

امّا چه سود از این درازای گفت و شنود ؟ می دانم ؛ می دانم كه تو نیز این همه را می خواهی و نمی توانی. می دانم و می بینم كه در هر غروب، دلت از غصّه خون می شود و هر صبح با چشمان خون بار از مشرق سر برمی آوری! پس بیا؛ بیا و تو نیز با من مویه كن؛ بیا و بخوان سرود هجران را:

آه ای جمعه ی بی غروب، ای طلیعه ی مطلوب! آه ای روزگار رهایی، ای زندگی خدایی! ای آفتاب همیشه روشن من! ای شاداب بی زوال زمن! پس كدامین طلوع است كه بی غروب خواهد ماند؟ پس كدامین شروع است كه تا پایان خواهد رسید؟

خدا را، خدا را برخیز كه جمعه ها رفت و هفته ها رفت و غصه بماند!

روزها رفت و ماه ها رفت و گریه ها بماند!

سالها رفت و عمرها رفت و ناله ها بماند!

ناله ها بماند، ناله ها بماند …

السلام علیک یااباصالح المهدی

  

صــدف دیـن خـدا را دُر یـکدانه توئی

                              قدمی رنجه نما صاحب این خانه توئی

دگر بار نیمه شعبان، خجسته میلاد مولایمان فرارسیده و باز دستهای خالی و چشم امیدمان به آستان پر مهر و عطوفت آن یار مهربان است.

این ویژه نامه تقدیم می شود به امام عصر علیه السلام

  

صدا

یارب سببی ساز

 

بی تو

كـه در غم عشقت مشوشـم بى تو
بيا ببين كه در اين غم چه ناخوشـم بى تو
شب فـراق تو مى‌نالـم اى  پرى رخسار
چو روز گـردد گويـى در آتشـم بى تو
دمى تـو شربت وصلـم  نداده‌اى جانـا
هـميشه زهر فراقت هـمى چشـم بى تو
اگر تو با من مسكيـن  چنين كنـى جانا
دو پايـم از دو جهان نيـز دركشـم بى تو
پيـام دادم گفتـم بيا، خوشـم  ميـدار
جواب دادى و گفتى كه من خوشـم بى تو
 

               .      
 

علم وایمان

 علم و ايمان
علم و ایمان متمم و مکمل یکدیگرند ، علم نیمی از ما را می سازد و ایمان
 نیمی دیکر را هماهنگ با ان ،
علم به ما روشنائی وتوانایی می بخشد وایمان عشق وامید وگرمی، علم ابزار
 می سازد  وایمان مقصد ، علم سرعت می دهد و ایمان جهت ، علم توانستن
است و ایمان خوب خواستن ، علم می نمایاند که چه هست و ایمان الهام می بخشد
 که چه باید کرد؟ علم انقلاب برون است و ایمان انقلاب درون ، علم جهان را
 جهان آدمی می کند و ایمان روان را روان آدمیت  می سازد ،علم وجود انسان
 را به صورت افقی گسترش می دهد  و ایمان به شکل عمودی بالا می برد ، علم
 طبیعت ساز است  و ایمان انسان ساز ،هم علم به انسان نیرو می دهد ، هم ایمان ،
 اما علم نیروی منفصل می دهد  و ایمان نیروی متصل .علم زیبائی است و ایمان
هم زیبایی است . علم زیبایی عقل است  و ایمان زیبایی روح ،علم زیبایی اندیشه
است و ایمان زیبایی احساس . هم علم به انسان امنیت می  بخشد و هم ایمان ،علم
امنیت  برونی می دهد  ایمان امنیت درونی ،علم در مقابل هجوم بیماری ها ،
 سیل ها ، زلزله ها ، طوفان ها ،ایمنی می دهد و ایمان در مقابل اضطراب ها ،
تنهایی ها ،احساس بی پناهی ها،پوچ انگاری ها . علم جهان را با انسان سازگار
 می کند و ایمان انسان را با خودش .
«شهید مرتضی مطهری »
ای خدایی که هر گاه بنده ای از او سوال کند عطاء خواهد کرد و هر گاه امیدی به
 او داشته باشد به امیدش می رساند  و هر گاه بنده ای به او رو آورد مقربش
می گرداند و هر گاه علنا َ معیصتش کند بر گناهش پرده پوشی کند و ان را بپوشاند
 و هرگاه بر او توکل کند امورش را کفایت کند . ای خدا ان کیست که وارد بر تو
شد و در خواست مهمانی کرد و تو مهمان نوازی نکردی؟ و ان کیست که به امید
 عطای تو به درگاهت فرود آمد و به او احسان نکردی و محرومش ساختی ؟  ایا
نیکو است به نومیدی از درگاهت برگردم؟ و حال انکه من جز تو مولا و سروری
که به لطف و احسان معروف باشد نمی شناسم  ؟ چگونه به غیر تو امید داشته باشم
 و همه ی خیر و نیکی ها به دست توست ؟ و چگونه ارزومند دیگری باشم  و حال
 انکه آفرینش و حکم  و فرمان بر خلق مخصوص تو است ؟ آیا از تو قطع امید کنم
با انکه قبل از درخواست از فضل و کرمت به من احسان کردی یا تو مرا به نیازمندی
 مثل خودم محتاج می کنی ؟ در حالی که به رشته ی لطف تو چنگ زده ام .ای خدایی
 که ارادتمندان به رحمت تو سعادت یافتند و امرزش طلبان دچار عذاب و رنج و
بدبختی نشدن (استغفار موجب خوشبختی انان شد)، ای خدا چگونه من تو را فراموش
 کنم  و حال انکه تو همیشه به یاد من می باشی ؟ و چگونه از تو غافل شوم  و تو
 پیوسته مراقب منی ؟ ای خدا من به دامان کرمت دست انداختم و برای نیل به اعطایت
 دامن ارزویم را باز نموده ام پس خدایا مرا خالص گردان به یگانه پرستی خالصت  و
 مراازبرگزیدگان بندگانت قرارده ای انکه هرگریزانی به او پناه برد و هر جوینده ای
به او امیدوار باشد ای بهترین امید و ای کریمترین کسی که از او درخواست توان کرد .
ای خدایی که سائل را محروم نمی سازد  و ارزومند را مایوس نمی کند.ای خدایی که
 در گاهش به روی در خواست کنندگان باز و حجابش را به روی امیدواران برطرف
 ساخته است . ای خدا به کرمت که برمن منت گذاری  و از عطایت انچه را که چشمم
 بدان روشن شود کرم فرمایی و از امید واری به در گاهت انقد ر به من عطاء کنی که
 موجب ارامش دلم گردد  و از علم و یقین انقدر کرم فرمایی که اسان شود بدان بر من
 مصیبت های دنیا و بر افتد بدان از بینائیم پرده های کوری به رحمتت
                                                                       ای مهربان ترین مهربانان

رسیدن به دلخواه سخت است اما...............

 
  
 ديشب نصفه هايش بود که تنم خيس از عرق پريد از خواب
 نفس نفس می زدم مثل دل گنجشکی که پريده از قفس
 فکر می کنم خواب ديده بودم باز
 خواب ديدم که می دويدم ميان يک جنگل که درختهايش ريشه در آسمان داشت و شاخه هايش فرو رفته بود توی دل زمين
 می دويدم که به خدا بگويم نکند خوابش برده زمين زير و رو شده
 خدا اگر يه لحظه حواسش بپرد از دور و برش , به نظرم همه چيز زيرو رو شود
 توی ذهنم آمد اگر خدا حواسش پرت شود لطافت باران را بگيرد تن آدم زير قطره هايش سوراخ می شود
 از خواب پريدم خيس
 غلت زدم به سينه خوابيدم کف زمين
 دستم را باز کردم گوشم را چسباندم به سينه اش
 به سينه زمين که که خودش يکبار به من گفت دلش زير اتاق من می زند
 تالاپ, تولوپ ...
 يکبار زمين به من گفت عاشق است
 عاشق ماه شده بود بيچاره , دلش کوچک بود و داغ
 شب ها به همين خاطر دلش تند می زد و داغ تر
 و ماه بی خيال با ستاره ها چشمک بازی می کرد و صورتش را می ماليد به لطافت ابرها
 ماه برای زمين يک  " تو "  بود , يک  " توی "  خيلی دور .
 ...
 تا صبح جير جيرک ترانه می خواند از زشتی معشوقش
 جيرجيرک ها و سوسک ها , چيزی که چشم آدم ها زشت می بيند به نظرشان خوشگل تر اند از همه چيزها
 سوسک دنبال جفتی می گردد که سياه تر و بدبوتر باشد
 پشمالو تر و گنده تر باشد
 سوسک ها حالشان از پروانه ها می خورد به هم
 مگس ها هم جاهای بد بو معاشقه می کنند
 من فکر می کنم هر موجودی به اندازه خودش می فهمد از زندگی
 آدم هم می تواند مثل سوسک بنازد به زشتی های معشوقش که فکر می کند خوشگلی همين است
 هم می تواند مثل مگس برود جاهای بد بو عشقبازی کند با عشقش
 خدا به هرکس قدر خودش نگاه می کند
 آدم تا نفهمد آدم است آدم نمی شود انگار
 ...
 امروز صبح مادر بزرگ از توی قاب عکسش بلند شد رفت لب سماور
 از پشت نگاهش می کردم مثل بچه های کجيده گردن
 مادر بزرگ سياه سفيد بود
 بوی گلاب فرو رفته توی تارو پود می آمد
 استکان چاقم شکمش را فرو داد توی دلش کمرش که باريک شد غل خورد توی دست مهربان مادر بزرگ
 يک استکان چای داغ با دو حبه قند پيش رويم بود و مادر بزرگ رفته بود توی قابش داشت زير لب دعا می کرد .
 پدر بزرگ از توی قاب عکسش چپ چپ نگاه می کرد و دلش سيگار می خواست
 دلم می خواست هردوشان رنگی بودند و بدون قاب عکس
 ...
 پابرهنه روی سنگ فرش باران خورده کف حياط راه رفتن خيلی خوب است
 کف پای آدم بايد نفس بکشد
 از توی کيسه رفتن خسته می شود طفلک گاهی
 گاهی فکر می کنم انگشت کوچک پايم يک بچه کوچک است که دلش می خواهد انگشت شصت پايم را بمکد
 خواستم بدهمش نشد
 بيچاره همه چيزهای کوچک که دلشان چيزهای بزرگ می خواهد
 مثل دل من که   " تو "  را می خواهد
 امروز کشف کردم رسيدن به دلخواه سخت است حتی اگر چهار انگشت باشد
 ولی غير ممکن نيست ...

الهی!

Image hosting by TinyPic
الهی!
صدف نگاه تو، ترانه ی آبی دریا را بر کویرستان جانم جاری می سازد و با امواج نیلو فرانه اش عطش دیدارم را سیراب می گرداند و من با زورق هدایت تو به آرامش ساحل نشینان حرمت نائل می شوم.
    
زبان نگاه
نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
 
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که میان من و توست
 
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
 
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
 
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
 
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفتگویی و خیالی زجهان من و توست
 
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
 
«سایه» زآتشکده ی ماست فروغ مه ومهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
 
 محبوب من
گل سرخی را که بر بالای سرت در آستان در نمودار گشت. ای کاش بر میداشتی  می بوییدی و می بوسیدی، آنگاه زیب سینه ی نازنینت می کردی یا در میان گیسوان مشکین زیبایت می گذاردی! می دانی چرا؟ برای اینکه آن گل با اشک های چشم محبوبی شسته شده بود. دلبرم لابد می دانی که: بر روی آن گل به جای شبنم سحری اشک من بود.
ای کاش بر می داشتی . می بوییدی و می بوسیدی آنگاه لابلای گیسوانت قرار میدادی.
قلب من عشق من بود که به صورت آن گلدر آمده و با آن وضع به سوی تو پرتاب شد.
ای کاش بر می داشتی. می بوییدی و می بوسیدی، آنگاه با انگشتانت پرپرش می کردی و دوباره باز پس میدادی. (ژان دوگره)
 
حاصلم هیچ نیست جز حسرت
عیش در خواب دیده را مانم
می چکد اشکم از جدایی ها
شاخ تاک بریده را مانم
تپش دل بود سراپایم
قطره ی نا چکیده را مانم
 

بي هدف

 
مطمئن باشيد كه اگر بتوانيد تمام هدف‌هايتان را رها كنيد ، به بالاترين هدف دست يافته ايد. در دنيا چيزي بالاتر از طبيعي بودن نيست، و اين عالي‌ترين مرتبه و كمال مطلوب است.اما انسان چنان غير طبيعي شده است كه براي بازگشت به طبيعتش ، نياز دارد كه هدفي را دنبال كند. هدفش اين است كه طبيعي باشد. اين غير طبيعي بودن ، مايه‌ي تاسف است.همه چيز را رها كنيد و به حال خود بگذاريد. اما، در اين زمان ، اهدافمان با چنان قدرتي ما را در اختيار گرفته‌اند كه حتي رهايي از آنها ، يك هدف به شمار مي‌رود. ما براي رها كردن هدف‌هايمان ناچاريم تلاش كنيم ، اگر چه رها كردن نيازي به سعي و كوشش ندارد. چيزي را كه مي‌خواهيد رها كنيد چه نيازي به تلاش دارد؟درست است كه هدفي وجود ندارد، ولي نه به اين دليل كه طبيعت معنا و مفهومي ندارد، بلكه علتش اين است كه تمامي پديده‌ها فقط خلق شده‌اند كه باشند. آنچه كه هست فقط هست ؛ هدف ديگري وجود ندارد.گل به خاطر ديگران ، يا براي عرضه در بازار ، شكوفا نمي‌شود ؛ به خاطر رهگذري كه متوقف شود تا از رايحه دلپذير آن بهره‌مند گردد، عطر افشاني نمي‌كند.حتي براي تصاحب مدال طلا و يا نشان بخصوصي نيز شكفته نمي‌شود. گل شكوفا مي‌شود فقط براي اين كه از شكفتن لذت مي‌برد. شكفتن ، خود هدفي است براي شكوفا شدنش. هدف گل شكوفا شدن است. بنابراين ، شما مي‌توانيد بگوييد كه گل ، بدون هدف شكوفا مي‌شود. هر چيز زماني به اوج شكوفايي خود مي‌رسد كه در جستجوي هدف و نتيجه‌اي نباشد. زيرا داشتن هدف ، مستلزم رويارويي با موانع است.آيا مي‌دانيد كه اگر يك گل قصد داشته باشد به خاطر رهگذري شكوفا شود ولي رهگذري وجود نداشته باشد كه او را تماشا كند ، چه اتفاقي مي‌افتد؟ او شكوفا نمي‌شود و در انتظار آمدن رهگذر باقي مي‌ماند. و اگر براي مدتي طولاني شكوفا نشود، اين امكان وجود دارد كه حتي با وجود آمدن رهگذر هم ، ديگر شكوفا نشود. زيرا قدرت شكوفا شدن خود را از دست داده و عادت به بسته بودن و شكوفا نشدن ، به شدت در او شكل گرفته است.
گل ، چون هدفي ندارد به شكوفايي كامل مي‌رسد.
انسان نيز بايد چنين باشد ، ولي اشكالي در اين است كه او ارتباط خود را با طبيعت واقعي‌اش از دست داده و كاملا غير طبيعي شده است ، اگر بخواهد به طبيعت راستين خود رجوع كند و دوباره اصالت خود را بازيابد، مي‌بايست روندي هدف‌مند را پي گيرد.
مي‌توان هدف را اينگونه توصيف كرد كه اگر تيغي به پايتان فرود رود ناچاريد براي خارج كردن آن ، از تيغي ديگر كمك بگيريد. حال ممكن است كسي بگويد : (( تيغي در پاي من نيست ، چرا بايد آن را در آورم ؟ ))
به او پاسخ خواهم داد : ((‌وقتي كه شما سئوالي نداريد چرا اصولا بايد آن را مطرح كنيد ؟ اگر خاري در پا نباشد ، واقعا سئوالي نيز پيش نمي‌آيد . ولي در اين مورد ، براي بيرون آوردن تيغ به تيغي ديگر نيازمنديم. ))
دوستمان ممكن است دوباره سئوال كند كه اگر تيغ به اين حد دردناك است، چرا بايد تيغ ديگري را در پايمان فرو كنيم ؟ پاسخ آن است كه گر چه تيغ اول موجب رنجمان شده ، ولي فقط با كمك تيغ ديگر مي‌توانيم از شر آن خلاصي يابيم. البته شما بايد مواظب باشيد كه تيغ دوم را از روي احساس امتنان و قدرداني در پاي خود فرو نكنيد ، چون اين حس كه او اين قدر خوب بوده كه به كمكتان آمده و شما را از شر تيغ اول نجات داده است ، مي‌تواند مضر باشد. وقتي كه تيغ اول را خارج كرديم ، بايد هر دو تيغ را به دور افكنيم.
وقتي كه زندگي از حالت غيرطبيعي به حالت اصلي اش بازگشت، براي اين كه بتواند واقعا طبيعي باقي بماند ، بايد فكر طبيعي بودن و غير طبيعي بودن را كنار بگذاريد. چون خود اين فكر نيز مي‌تواند مانعي در روند پيشرفت شما باشد. با كنار گذاشتن اين فكرها ، آنچه قرار است ، روي مي‌دهد.
من نمي‌گويم كه داشتن هدف ضروري است. اما در اين مورد سخن مي‌گويم ، زيرا مي‌دانم همهِ شما هم اكنون اهداف بي‌شمار و گوناگوني را در سر مي‌پرورانيد. شما تيغ‌هاي بي‌شماري در بدنتان فرو رفته است و اين تيغ‌ها فقط با كمك تيغ ديگري خارج مي‌شوند.

من که هستم سائلی برخوان انعام شما

منكه هستم سائلى بر خوان انعام شما

از ازل شيرين شده كام من از نام شما

 

اينكه من ديوانه باشم آن هم از عشق خدا

بوده در آغاز خلقت حُسن اقدام شما

 

گر شكسته بال مى‏خواهى بيا بنگر مرا

فطرسى بشكسته پر هستم سر بام شما

 

اى كه گفتى آب كم جو تشنگى آور به دست

اى كه مى‏ريزد عطش از باده جام شما

 

تشنگى خواهم من امشب اى خداى‏تشنگى

تا كه جان خود فدا سازم براى تشنگى

 

بى سرو سامان شدم تا كه تو سامانم دهى

كافر محضم من امشب تا كه ايمانم دهى

 

بى سوادم بهره از قرآن ندارم ذره‏اى

آمدم اى روح قرآن فهم قرآنم دهى

 

زنده جاويد گردد هر كه باشد كشته‏ات

دوست دارم تا بميرم از دمت جانم دهى

 

فطرسم، حرّم، گنه كارم، پشيمانم حسين

آمدم تا طعم شيرينى ز گفتارم دهى

 

احتياج من ندارد انتها اى ذوالكرم

مى‏برم نام تو را تا كه شود اينجا حرم

 

اى كه هستى محور حبّ و ولاى اهل بيت

عشق تو ما را نموده مبتلاى اهل بيت

 

بى تو نامى از خدا هم در ميان ما نبود

بى تو مى‏افتاد از رونق صداى اهل بيت

 

اى كه مردانه دل از پروردگارت برده‏اى

نيست عاشق بر تو مانند خداى اهل بيت

 

تا كه نامت مى‏شود جارى به لبها يا حسين

جمع ما گيرد دگر حال و هواى اهل بيت

 

گر نبودى اسم غفّار خدا معنا نداشت

عفو و رحمت‏در ميان ‏هر دوعالم جا نداشت

 

شد مدينه كربلا تا كه به دنيا آمدى

مادرت شد مبتلا تا كه به دنيا آمدى

 

مصطفى شد بوسه چين از حنجر وحلقوم‏تو

چشمها شد پر بكا وقتى به دنيا آمدى

 

گفت اين طفل‏ازمن‏است‏ومن‏ازاويم‏بين‏جمع

رازها شد بر ملا وقتى به دنيا آمدى

 

بهترين معناى رحمان و رحيم امشب بود

مى‏دهد عيدى خدا وقتى به دنيا آمدى

 

عيد عفو و رحمت آمد عيد غفران آمده

ذكر تسبيح ملك زين پس «حسين جان»آمده

 

رمز صبر انبياء عشق تو بوده يا حسين

نام تو صاحبدلان را دل ربوده يا حسين

 

ميهمانى خدا گر خاص مى‏شد بر رسل

حق پذيرايى به روضه مى‏نموده يا حسين

 

اولين بارى كه باب توبه واشد در جهان

نام زيباى تو اين در راه گشوده يا حسين

 

هر كه را حق از براى بندگى كرده جدا

نام تو بر قلب و جان او سروده يا حسين

 

جز سعادت نيست عاشق بر رُخ ماهت شدن

جز شهادت نيست راه خاك درگاهت شدن

 

حق آن لحظه كه بوسيده پيمبر حنجرت

حق آن شورى كه افتاده به قلب مادرت

 

حق بابايت على و گريه مردانه‏اش

حق آن جمعى كه گرديده سراسر مضطرت

 

حق جبريل و سلامى كه ز بالا آورد

حق فطرس آن دخيل گاهوار اطهرت

 

حق آن شيرى كه از كام پيمبر خورده‏اى

حق اسمى كه تو را گشته نصيب از داورت

 

يك گره بر دل بزن تا صد گره را واكنى

زشتى ما را به زيبايى خود زيبا كنى

 

منكه هستم سائلى بر خوان انعام شما

از ازل شيرين شده كام من از نام شما

 

اينكه من ديوانه باشم آن هم از عشق خدا

بوده در آغاز خلقت حُسن اقدام شما

 

گر شكسته بال مى‏خواهى بيا بنگر مرا

فطرسى بشكسته پر هستم سر بام شما

 

اى كه گفتى آب كم جو تشنگى آور به دست

اى كه مى‏ريزد عطش از باده جام شما

 

تشنگى خواهم من امشب اى خداى‏تشنگى

تا كه جان خود فدا سازم براى تشنگى

 

بى سرو سامان شدم تا كه تو سامانم دهى

كافر محضم من امشب تا كه ايمانم دهى

 

بى سوادم بهره از قرآن ندارم ذره‏اى

آمدم اى روح قرآن فهم قرآنم دهى

 

زنده جاويد گردد هر كه باشد كشته‏ات

دوست دارم تا بميرم از دمت جانم دهى

 

فطرسم، حرّم، گنه كارم، پشيمانم حسين

آمدم تا طعم شيرينى ز گفتارم دهى

 

احتياج من ندارد انتها اى ذوالكرم

مى‏برم نام تو را تا كه شود اينجا حرم

 

اى كه هستى محور حبّ و ولاى اهل بيت

عشق تو ما را نموده مبتلاى اهل بيت

 

بى تو نامى از خدا هم در ميان ما نبود

بى تو مى‏افتاد از رونق صداى اهل بيت

 

اى كه مردانه دل از پروردگارت برده‏اى

نيست عاشق بر تو مانند خداى اهل بيت

 

تا كه نامت مى‏شود جارى به لبها يا حسين

جمع ما گيرد دگر حال و هواى اهل بيت

 

گر نبودى اسم غفّار خدا معنا نداشت

عفو و رحمت‏در ميان ‏هر دوعالم جا نداشت

 

شد مدينه كربلا تا كه به دنيا آمدى

مادرت شد مبتلا تا كه به دنيا آمدى

 

مصطفى شد بوسه چين از حنجر وحلقوم‏تو

چشمها شد پر بكا وقتى به دنيا آمدى

 

گفت اين طفل‏ازمن‏است‏ومن‏ازاويم‏بين‏جمع

رازها شد بر ملا وقتى به دنيا آمدى

 

بهترين معناى رحمان و رحيم امشب بود

مى‏دهد عيدى خدا وقتى به دنيا آمدى

 

عيد عفو و رحمت آمد عيد غفران آمده

ذكر تسبيح ملك زين پس «حسين جان»آمده

 

رمز صبر انبياء عشق تو بوده يا حسين

نام تو صاحبدلان را دل ربوده يا حسين

 

ميهمانى خدا گر خاص مى‏شد بر رسل

حق پذيرايى به روضه مى‏نموده يا حسين

 

اولين بارى كه باب توبه واشد در جهان

نام زيباى تو اين در راه گشوده يا حسين

 

هر كه را حق از براى بندگى كرده جدا

نام تو بر قلب و جان او سروده يا حسين

 

جز سعادت نيست عاشق بر رُخ ماهت شدن

جز شهادت نيست راه خاك درگاهت شدن

 

حق آن لحظه كه بوسيده پيمبر حنجرت

حق آن شورى كه افتاده به قلب مادرت

 

حق بابايت على و گريه مردانه‏اش

حق آن جمعى كه گرديده سراسر مضطرت

 

حق جبريل و سلامى كه ز بالا آورد

حق فطرس آن دخيل گاهوار اطهرت

 

حق آن شيرى كه از كام پيمبر خورده‏اى

حق اسمى كه تو را گشته نصيب از داورت

 

يك گره بر دل بزن تا صد گره را واكنى

زشتى ما را به زيبايى خود زيبا كنى

 

شاهكار خلقت خدا

اين مثنوى از مثنويهاى بهشت است

اين بيتها ابيات عشق و سرنوشت است

 

اين شعر از اشعار نغز راز دلهاست

اين شاهكار عشق و چاره ساز دلهاست

 

اينك دل شاعر ز رازى بيقرار است

آغاز فصل عاشقى از اين قرار است

 

ياران خطابم با شما مى‏خوارگان است

اين رازها دور از همه دلمردگان است

 

اينك سخن از جام اسرار الستى است

بحث از عجايب خلقت بازار هستى است

 

صحبت سر عشق است و معشوق است و عاشق

آن عاشق صادق كه شد بر عشق لايق

 

آندم كه بحث عشق اول بار شد طرح

آموزگار عشق ميداد عشق را شرح

 

آندم كه معشوق عرضه در بازار غم شد

عشاق در نازلترين ارقام كم شد

 

آن باده گردان سراى جاودانى

مى‏گشت در عرش و نمى‏جست عاشقانى

 

بر هر كه مى‏زد سنجش جام محك را

پيدا نمى‏كرد عاشق معشوقِ تك را

 

كون و مكان را سربسر دلدار گرديد

بسيار در هستى پى يك يار گرديد

 

تا اينكه در اثناء دور كائناتش

اين عشق يكجا شعله ور مى‏شد چو آتش

 

از بين مخلوقات تنها يك بشر بود

وان سومين معصوم از اثنى عشر بود

 

كز آفرينش آفرين بگرفت از عشق

مى اولين و آخرين بگرفت از عشق

 

او زاده حيدر اميرالمومنين بود

نور دل زهرا و ختم‏المرسلين بود

 

فرزند اسماعيل بود آن عشق پيشه

از نسل ابراهيم بود آن مرد بيشه

 

او كز مى قالوابلى قلبش جلى بود

خون خدا يعنى حسين‏ابن على بود

 

چون عشق بر او عرضه شد اقبال مى‏كرد

او بى درنگ از عشق استقبال مى‏كرد

 

چون باز گفتند از برايش ماجرا را

برداشت مى بگذاشت هر چون و چرا را

 

در پاسخ هر پرسشى كز او روا بود

تنها جوابش جمله قالوابلى بود

 

گفتند عشق عاشق كش است او گفت عشق است

عاشق بوقت غم خوش است او گفت عشق است

 

گفتند اين جام‏بلا گفتا بنوشم

گفتند جان خواهد بها گفتا فروشم

 

گفتند اين تيغ است و جان گفتا شنيدم

عشق است دُرّى بس گران گفتا خريدم

 

گفتند بينى صد جفا گفتا چه بهتر

گردى ذبيحاً بالقفا گفتا چه خوشتر

 

گفتند تنها مى‏شوى گفتا غمى نيست

درياى غمها مى‏شوى گفتا غمى نيست

 

گفتند مى‏گردى غريب او گفت به به

بى طفل و سقا و حبيب او گفت به به

 

گفتند پر خون مى‏شوى گفتا رضايم

از كعبه بيرون مى‏شوى گفتا رضايم

 

گفتند بى رحم است عدو گفتا چه باك است

گفتند تيغ است و گلو گفتا چه باك است

 

گفتند گردى سرجدا گفتا چه خوب است

بر نى تو را خواهد خدا گفتا چه خوب است

 

گفتند دارى راه دور او گفت غم نيست

جايت شود كنج تنور او گفت غم نيست

 

گفتند آن وادى است طف گفتا چه مشكل

خشك است و بى آب و علف گفتا چه مشكل

 

گفتند باشد پر عطش گفتا بدانم

پاى سه ساله پر ز خش  گفتا بدانم

 

گفتند چوب است و لبت گفتا چه زيبا

گردد اسيرت زينبت گفتا چه زيبا

 

گفتند بگذر از پسر گفتا گذشتم

وز پاره قلب و جگر گفتا گذشتم

 

گفتند شش ماهه بده گفتا كه دادم

هستيت الساعة بده گفتا كه دادم

 

گفتند مرگت طالبى فرمود آرى

با شدت  تشنه لبى فرمود  آرى

 

گفتش مبين جان و جهان گفتا اطاعت

بايد هم اين سوزى هم آن گفتا اطاعت

 

گفتند پس آزاده‏اى؟ گفتاكه هستم

بر عشق حق دلداده‏اى؟ گفتاكه هستم

 

گفتند تو پيغمبرى فرمود هرگز

گفتند آيا حيدرى فرمود هرگز

 

گفتند پس نامت بگو گفتا حسينم

گفتند اصحاب تو كو گفتا دو عينم

 

گفتند بر چه كشته‏اى گفتا كه بر اشك

گفتند گريان از چه‏اى گفتا به يك مشك

 

گفتش علمدار تو كيست او گفت عباس

سقا و سالار تو كيست او گفت عباس

 

گفتند غمخوار تو كيست او گفت زينب

بعد از تو سالار تو كيست او گفت زينب

 

گفتند فرزند كه‏اى گفتا پيمبر

گفتند از نسل كه گفت زهرا و حيدر

 

گفتند خوش رخشيده‏اى گفتا منم نور

غم را چه خوش بگزيده‏اى فرمود منظور

 

گفتند دشوار است غم گفتا جميل است

دشمن فراوان يار كم گفتا جميل است

 

گفتند گو تا غم رود گفتا چه حاجت

تا هر كست فرمان برد گفتا چه حاجت

 

گفتند برگرد از رهت فرمود هيهات

هر كوى گردد درگهت فرمود هيهات

 

گفتند حاجاتت بگو گفتا هو الحق

ذكر مناجاتت بگو گفتا هو الحق

 

آخر ملائك باز ماندند از سوالات

او عشق را هم خسته كرد از اين مناجات

 

در پاسخ هر پرسش  و فرمان و هر پيك

گفتا به هل من ناصرِاَللَّه لبيك

 

لبيك لبيك اى سروش باده نوشان

لبيك اى باده فروش مى‏فروشان

 

خوش باده گردانى كن اى ساقى رحمت

آنجا عطش غم نيست اينجا هست محنت

 

وقت است تا اسرار خلقت فاش گردد

با خون سرخم عاشقى كنكاش گردد

 

من آن مسلمانم كه تسليم ولايم

سلطان عشقم من خداى كربلايم

 

آن جرعه نوشم كز غمت اعجاز دارم

خواهم‏كه عشقم را به تو ابراز دارم

 

داغ مسلمانى به زير پوست دارم

اسلام را با داغهايش دوست دارم

 

من شاهكار خلقت سالار عشقم

هم داستان با عشق بانوى دمشقم

 

اى اهل عالم من حسين سر جدايم

در انتظار ذكر لبيك شمايم

 

هر كس حسينى زندگى خواهد نمايد

با جان خدا را بندگى بايد نمايد

 

ميلاد من ميلاد عشق است و قيام است

هركس بود عاشق حسين او را امام است

 

آماده اقدام باشيد اى محبان

تاثبت سازم نامتان جزء شهيدان

السلام علیک یاقمرمنیربنی هاشم

سلام بر رشادت دستان حیدری ات! سلام بر توفندگی شمشیر ذوالفقارت! سلام بر جانبازی و عشق و برادری ات! سلام بر تو ای زیباترین واژه قاموس فروتنی! سلام بر تو و بر دستان آب آورت! سلام بر لبان خشکیده ات که سرچشمه آب بقاست و آب را در حسرت جرعه ای از خنکای خود وانهاده است! خاک بو

 

ی بهشت می گیرد، آسمان، پایین می آید و خانه مرتضی (ع) را به آغوش می کشد. نوزادی مبارک پا بر ابرهای احساس می گذارد.

 

فرخنده زاد روز اسطوره وفا و تندیس فداکاری، حضرت عباس (ع) و روز جانباز مبارک باد

..

چهارم شعبان

..

میلاد با سعادت اباعبدالله الحسین ع


 

سلام بر تو ای نزدیک ترین نام به خدا! سلام بر تو ای سفینه عشق! مدینه را شور حضور تو پر کرده است. شمیم لبخند پنجره ها! فضا را عطرآگین نموده و آسمان، خیره به نورافشانی مُنزل وحی، نام زیبای تو را زمزمه می کند و زمین چه سعادتمند، گهواره حضور تو پیدا شده است. ای رهبر عاشقان و دلدادگان، ای حسین (ع) میلادت گرامی و پاینده باد.

  ٢ ١

مولودی

سوم شعبان، ولادت فرخنده مهتر جوانان بهشت و آموزگار شهادت، حضرت حسین بن علی علیه السلام مبارک و خجسته باد.

 

حضرت ابوالفضل (ع) نمونه ای عالی از فتوت و جوانمردی

در نگاه به قله ‏های رفیع ایمان و شجاعت و وفا، وارسته مردی بزرگ و بی ‏بدیل را می بینیم به نام عباس فرزند رشید امیرالمؤمنین(ع) که در فضل ، کمال ، فتوت و رادمردی، الگویی برجسته است.

در اخلاص و استقامت و پایمردی، نمونه است و در هر خصلت نیک و صفت ارزشمندی، که کرامت یک انسان به آن بسته است، سرمشق است. ما پیوسته دین باوری و حقجویی و باطل ستیزی و جانبازی را از او آموخته ‏ایم و نسل الله ‏اکبر امروز، وامدار مکتب جهاد و شهادتی است که اباالفضل(ع) در آن مکتب، علمدار است و همچون خورشید، درخشان.

امروز پس از بیش از هزار و چهار صد سال، تاریخ روشن از کرامتهای عباس بن علی(ع) است و نام ‏او با وفا، ادب، ایثار و جانبازی همراه است و گذشت این سالها، کمترین غباری بر سیمای فتوتی، که در رفتار آن حضرت جلوه ‌گر شد، ننشانده است.

عاشورا روز پر شکوه ، الهام بخش و پر حماسه‏ ای بود که انسانهایی والا، روحهایی بزرگ و اراده‏هایی عظیم، عظمت و والایی خود را به جهانیان نشان دادند و تاریخ از فداکاری عاشورائیان، روح و جان گرفت و زمان با نبض کربلائیان قهرمان و حماسه آفرین، تپید. کربلا مکتبی شد آموزنده و سازنده، که فارغ التحصیلان آن، در رشته ایمان، اخلاص، تعهد و جهاد، مدرک و مدال گرفتند و عباس از زبده ‏ترین معرفت آموختگان آن دانشگاه بود.

میلاد فرزند شجاعت

ولادت نخستین فرزند ام البنین، در روز چهارم شعبان سال 26 هجری در مدینه بود. تولد عباس، خانه علی و دل مولا را روشن و سرشار از امید ساخت، چون حضرت می‏دیدند در کربلایی که در پیش است، این فرزند، پرچمدار و جان نثار آن فرزندش خواهد بود وعباسِ علی، فدای حسین فاطمه خواهد گشت.

با تولد عباس، خانه علی(ع) آمیخته ‏ای از غم و شادی شد ، شادی برای این مولود خجسته و غم و اشک برای آینده‏ ای این فرزند و دستان او در کربلا .

عباس در خانه علی(ع) و در دامان مادر با ایمان و وفادار خود و در کنار حسن و حسین (علیهماالسلام) رشد کرد و از این دودمان پاک و عترت رسول، درسهای بزرگ انسانیت ، صداقت و اخلاق را فرا گرفت.

تربیت خاص امام علی(ع) بی‏ شک، در شکل دادن به شخصیت فکری و روحی بارز و برجسته این نوجوان، سهم عمده‏ ای داشت و درک بالای او ریشه در همین تربیتهای والا داشت.

استعداد ذاتی و تربیت خانوادگی او سبب شد که در کمالات اخلاقی و معنوی، پا به پای رشد جسمی و نیرومندی عضلانی، پیش برود و جوانی کامل، ممتاز و شایسته گردد. نه‏ تنها در قامت رشید بود، بلکه در خِرد، برتر و درجلوه‏ های انسانی هم رشید بود. او می‏دانست که برای چه روزی عظیم، ذخیره شده است تا در یاری حجت خدا جان نثاری کند. او برای عاشورا به دنیا آمده بود.

عباس، نجابت و شرافت خانوادگی داشت و از نفسهای پاک و عنایتهای ویژه علی(ع) و مادرش ام البنین برخوردار بود. ام البنین هم نجابت و معرفت و محبت به خاندان پیامبر را یکجا داشت و در ولا و دوستی آنان، مخلص و شیفته بود. از آن سو نزد اهل بیت هم  وجهه و موقعیت ممتاز و مورد احترامی داشت. اینکه زینب کبری پس از عاشورا و بازگشت به مدینه به خانه او رفت و شهادت عباس و برادرانش را به این مادر داغدار تسلیت گفت و پیوسته به خانه او رفت و آمد می ‏کرد و شریک غمهایش بود، نشان احترام و جایگاه شایسته او در نظر اهل ‏بیت است .

فصل جوانی

از روزی که عباس، چشم به جهان گشوده بود امیرالمؤمنین (ع)، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) را در کنار خود دیده بود و از سایه مهر و عطوفت آنان و از چشمه دانش و فضیلتشان برخوردار و سیراب شده بود.

چهارده سال از عمر عباس در کنار علی(ع) گذشت، دورانی که علی(ع) با دشمنان درگیر بود. گفته‏ اند عباس در برخی از آن جنگها شرکت داشت، در حالیکه نوجوانی در حدود دوازده ساله بود، رشید و پرشور و قهرمان که در همان سن و سال حریف قهرمانان و جنگاوران بود.
علی(ع) به او اجازه پیکار نمی‏داد، به امام حسن و امام حسین هم چندان میدان شجاعت نمایی نمی ‏داد. اینان ذخیره‏ های خدا برای روزهای آینده اسلام بودند و عباس می‏بایست جان ، توان و شجاعتش را برای کربلای حسین نگه دارد و علمدار سپاه سیدالشهدا باشد.

عباس درهمه دوران حیات، همراه برادرش حسین(ع) بود و فصل جوانی وی در خدمت آن امام گذشت. میان جوانان بنی‏ هاشم شکوه و عزتی داشت و آنان برگرد شمع وجود عباس، حلقه‏ ای از عشق و وفا به وجود آورده بودند و این جمع سی نفری، در خدمت و رکاب امام حسن و امام‏ حسین همواره آماده دفاع بودند و در مجالس و محافل، از شکوه این جوانان، به ویژه از صولت و غیرت و حمیت عباس سخن بود.

قلبش محکم و استوار بود همچون پاره آهن. فکرش روشن و عقیده ‏اش استوار و ایمانش ریشه ‏دار بود. توحید و محبت خدا در عمق جانش ریشه داشت. عبادت و خداپرستی او آن چنان بود که به تعبیر شیخ صدوق نشان سجود در پیشانی و سیمای او دیده می‏شد.

ایمان،  بصیرت و وفای عباس، آنچنان مشهور و زبانزد بود که امامان شیعه پیوسته از آن یاد می‏ کردند و او را به عنوان یک انسان والا و الگو می ‏ستودند.

بصیرت ، بینش نافذ و قوی که امام در وصف او به کار برده است، سندی افتخار آفرین برای اوست. این ویژگیهای والاست که سیمای عباس بن علی را درخشان و جاودان ساخته است. وی تنها به عنوان یک قهرمان رشید و علمدار شجاع مطرح نبود، فضائل علمی و تقوایی او و سطح رفیع دانش او که از خردسالی از سرچشمه علوم الهی سیراب و اشباع شده بود، نیز درخور توجه است. .

افتخار بزرگ عباس بن علی این بود که در همه عمر، در خدمت امامت، ولایت و اهل ‏بیت عصمت بود، بخصوص نسبت به اباعبدالله الحسین(ع) نقش حمایتی ویژه ای داشت و بازو و پشتوانه و تکیه گاه برادرش سیدالشهدا بود و نسبت به آن حضرت، همان جایگاه را داشت که حضرت امیر نسبت به پیامبر خدا داشت.

در آئینه القاب

وقتی به القاب زیبای حضرت عباس می ‏نگریم، آنها را همچون آینه ‏ای می‏ یابیم که هرکدام، جلوه ‏ای از روح زیبا و فضائل حضرت ابوفضایل را نشان می‏دهد. القاب حضرت عباس، برخی در زمان حیاتش هم شهرت یافته بود، برخی بعدها بر او گفته شد و هر کدام مدال افتخار و عنوان فضیلتی است جاودانه.

نام این فرزند رشید امیرالمؤمنین «عباس» بود، چون شیرآسا حمله می‏کرد و دلیر بود و در میدانهای نبرد، همچون شیری خشمگین بود که ترس در دل دشمن می‏ریخت و فریادهای حماسی‏ وی لرزه بر اندام حریفان می‏افکند.

کنیه‏ اش «ابوالفضل» بود، پدر فضل؛ هم به این جهت که فضل، نام پسر او بود، هم به این جهت که در واقع نیز، پدر فضیلت بود و فضل و نیکی  ، زاده او و مولود سرشت پاکش و پرورده دست کریمش بود.

ابوالقربه (پدر مشک ) ، سقا ، قمر بنی هاشم ، باب الحوائج ، رئیس عسکر الحسین (فرمانده سپاه حسین "ع") ، علمدار ، سپهدار ، عبد صالح ، صحب لواء و طیار از جمله القاب آن حضرت است .

شاید این نکته لطیف که میلاد امام حسین (ع) در سوم شعبان و میلاد اباالفضل (ع) در چهارم شعبان است، رمز دیگری از وجود سایه ‏ای آن حضرت نسبت به خورشید امامت باشد، که در تمام عمر و همه زندگی، حتی در روز تولد هم، یک روز پس از امام حسین است و شاهدی بر این پیروی و متابعت (البته با حدود بیست سال فاصله) .

مظهر شجاعت و وفا

نه شجاعت دور از وفاداری ارزشمند است، نه از وفای بدون شجاعت کاری ساخته است. راه حق،انسانهای مقاوم و نستوه و عهد شناس و وفادار می‏طلبد. میدانهای نبرد، سلحشوری و شجاعت آمیخته به وفاداری به راه حق و آرمان والا و رهبر معصوم لازم است و اینها همه دربالاترین حد در وجود فرزند علی(ع) جمع بود. عباس از طرف مادر از قبیله شجاعان و رزم آوران بود، از طرف پدر هم روح علی را در کالبد خویش داشت. هم شجاعت ذاتی داشت، هم شهامتِ موروثی که معلول شرایط زندگی و محیط تربیت بود و بخشی هم زاییدة ایمان و عقیده به هدف بود که او را شجاع می‏ساخت.

علی(ع) پدر عباس بود، بزرگ مردی که به شجاعت معنایی جدید بخشیده بود. ابوالفضل العباس فرزند این پدر و پرورده مکتبی بود که الگوی آن علی(ع) است. اینان دودمانی بودند سایه پرورد شمشیر و بزرگ شده میدانهای جهاد و خو گرفته به مبارزه و شهادت.

صحنه عاشورا مناسبترین میدانی بود که شجاعت و وفای عباس به نمایش گذاشته شود. وفای عباس در بالاترین حد ممکن و زیباترین شکل، تجلی کرد. اما بعد شجاعت عباس، آنطور که بایسته و شایسته بود، مجال بروز نیافت و این به خاطر مسؤولیتهای مهمی بود که در تدبیر امور و پرچمداری سپاه و آبرسانی به خیمه ‏ها و حراست از کاروان شهادت بر دوش او بود و عباس نتوانست آن گونه که دوست داشت روح دریایی خود را در میدان کربلا در سرکوب آن عناصر کینه ‏توز و پست و بی‏وفا نشان دهد.

در عین حال صحنه ‏های اندکی که از حماسه‏ های او در کربلا نقل شده نشانگر شجاعت بی‏ نظیر اوست. اما وفای عباس، چون در نهایت تشنگی و مظلومیت پدیدار می‏شد، زمینه یافت تا به بهترین صورت نمایان شود و حماسه وفا بر امواج فرات و در نهر علقمه ثبت گردد.

حضرت عباس(ع) در همه عمر، یک لحظه از برادرش و امامش و مولایش دست نکشید و از اطاعت و خدمت، کم نگذاشت. در تاریخ بشری، از گذشته تاکنون، هیچ برادری نسبت به برادرش مانند عباس نسبت به سیدالشهدا با صداقت و ایثارگر و فداکار و مطیع و خاضع نبوده است. وفا و بزرگواری و ادب او نسبت به امام به گونه ‏ای بود که درتاریخ به صورت ضرب‏ المثل در آمده است. هرگز در برابر امام ‏حسین(ع) از روی ادب نمی‏ نشست مگر با اجازه، مثل یک غلام. عباس ‏برای حسین همانگونه بود که علی برای پیامبر. حسین ‏بن ‏علی(ع) را همواره با خطاب "یا سیدی"، "یا ابا عبدالله"، "یابن رسول الله" صدا می‏کرد

 

عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک

*        عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک

*         عشق گاهی رويش برگ است در تن پوش خاک

*        عشق گاهی ناودان گريه ی اشک بهار

*         عشق گاهی طعنه بر سرو است در بالای دار

*         عشق گاهی يک تلنگر بر زلال تنگ نور

*         پيچ و تاب ماهی انديشه در ژرفای تور

*         عشق گاهی می رود آهسته تا عمق نگاه

*         همنشين خلوت غمگين آه

*         عشق گاهی شور رستن در گياه

*         عشق گاهی غرق خورشيد در افسون ماه

*         عشق گاهی شور هجران است در اندوه نی

*         رمز هوشياريست در مستی می

*         عشق گاهی آبی نيلوفريست

*         قلک انديشه ی سبز خيال کودکيست

*         عشق گاهی معجز قلب مريض

*         رويش سبزينه ای در برگ ريز

*         عشق گاهی شرم خورشيد است در قاب غروب

*         روزه ای با قصد قربت ، ذکر بر لب ، پايکوب

*         عشق گاهی هق هق آرام اما بی صدا

*         اشک ريز ذکر محبوب خداست پيش خدا

*         عشق گاهی طعم وصلت می دهد

*         مزه ی شيرين وحدت می دهد

*         عشق گاهی شوری هجران دوست

*         تلخی هرگز نديدن های اوست

*         عشق گاهی يک سفر در شط شب

*         عشق پاور چين نجوای دو لب

*         عشق گاهی مشق های کودکيست

*         حس بودن با خدا در سادگيست

*         عشق گاهی کيميای زندگيست

*         عشق در گل راز نا پژمردگيست

*         عشق گاهی هجرت از من تا شدن

*         عشق يعنی با تو بودن ما شدن

*         عشق گاهی بوی رفتن می دهد

*         صوت شبناک تو را سر می دهد

*         عشق گاهی نغمه ای در گوش شب

*         عادتی شيرين به نجوای دو لب

*         عشق گاهی می نشيد روی بام

*         گاه با صد ميل می افتد به دام

*         عشق گاهی سر به روی شانه ای

*         اشک ريز آخر افسانه ای

*         عشق گاهی يک بغل دلواپسی

*         عطر مستی ساز شب بو ، اطلسی

*         عشق گاهی هم حکايت می کند

*         از جدا يی ها شکا يت می کند

*         عشق گاهی نو بهاری ، گاه پائيزی به رنگ سرخ ، زرد

*         گاه لبخندی به لب های تو گاهی کوه درد

*         عشق گاهی دست لرزان تو می گيرد درون دست خويش

*         گاه مکتوب تو را نا خوانده می داند ز پيش

*         عشق گاهی راز پروانه ست ، پيرامون شمع

*         گاه حس اوج تنهائیست در انبوه جمع

*         عشق گاهی بوی پاس رازقی

*         ساقدوش خانه ی بن بست ياد مادری

*         عشق گاهی هم خجالت می کشد

*         دستمال تر به پيشانی عالم می کشد

*         عشق گاهی ناقی انديشه ها را پی کند

*         هفت منزل تا رسيدن بی صبوری طی کند

*         عشق گاهی هم نجاتت می دهد

*         سيب در دستی و صاحب خانه راهت می دهد

*         عشق گاهی در عصا پنهان شود

*         گاه بر آتش گلستان می شود

*         عشق گاهی رود را خواهد شکافت

*         فتنه ی نمروديان زو رنگ باخت

*         عشق گاهی خارج از ادراک هاست

*         طعنه ی لولاک بر افلاک هاست

*         عشق گاهی استخوانی در گلوست

*         زخم مسماريست در پهلوی دوست

*         عشق گاهی ذکر محبوب است بر نی های تيز

*         گاه در چشمان مشکی اشک ريز

*         عشق گاهی خاطر فرهاد شيرين کند

*         گاه ميل ليلی اش با جام مجنون آن کند

*         عشق گاهی تاری يک آه بر آيينه ای

*         حسرت نا ديدن معشوق در آدينه ای

*         عشق گاهی موج دريا می شود

*         گاه با ساحل هم آوا می شود

*         عشق گاهی چاه را منزل کند

*         يوسفين دل را مطاع دل کند

*         عشق گاهی هم به خون آغشته شد

*         با شقايق ها نشست و همنشين لاله شد

*         عشق گاهی در فنا معنا شود

*         واژگان دفتر کشف و تمنّا ها شود

*         عشق را گو هر چه می خواهد شود

*         با تو اما عشق پيدا می شود

بی تو اما عشق کی معنامی  شود .

زمزمه ای عاشقانه در هوای دیدار

ماه شکوهمند شعبان ، ماه اعیاد بزرگ اسلامی با صد بهار رایحه از راه رسید و شادمانی سبز اهلبیت (ع) را با صفای دلهای مومنان و پارسایان روزگارمان ، پیوندی عاشقانه بخشید ، آنچه می خوانید نجوای یک قلم با نامی آسمانی است که بر پیشانی این ماه عزیز نقش بسته است " مهدی موعود (عج ) " .

شکوای کویر در تمنای باران چگونه است ؟
دلتنگی جوانه در عقوبت آفتاب چه رنگی است ؟
لحظه شماری اطلسی برای حلول نوازش نسیم ، در کدام تفسیر می گنجد ؟
و تو همان باران و آفتاب ونسیمی ، ما همین کویر و جوانه و اطلسی !

"
انتظار " حکایت تازه ای نیست و این زخم ، سالهاست در نهانخانه وجودمان ریشه دوانیده است .تو همان مبشر نور و سپیده ای و پیشانی ات از تبسم صبح ، سرشار است ." عدالت " در سقاخانه وجودت ، روشنی می نوشد و عشق در کنار نام آسمانی ات ، معنا می پذیرد ...

مولا !
تمام دلتنگی مان را در جمله ای فریاد می زنیم و با حنجره ای ارغوانی صدایت می زنیم : " عجل علی ظهورک ..."
بی کرانگی ات در فهم دشت ها نمی گنجد و ژرفای اندیشخ آسمانی ات را هیچ اقیانوسی درک نمی کند . قرنهاست در دلتنگی ات غوطه وریم و شبهای بی ستاره ما را هیچ مهتابی جز نام تو روشن نمی سازد !

اگر کلمه قادر بود حق مطلب را درباره ات ادا کند ، دیگر کلمه نبود ، حقیقت بود !

اگر امروز یک چشمه از عدالت تورا در می یافتیم ، حداقل اینگونه باتو سخن نمی گفتیم ! وروی مهر نمازمان ، نامت را نمی نوشتیم و لحظه های غمگین آدینه را به بی پیرایگی کلامت پیوند نمی دادیم م، که همه روزها و لحظه ها تعلق به تو دارد و هیچ جا می ندیده ایم که از سکر وجودت ، وام نگیرد .

مولا صاحب الزمان (عج)!
آینه های وجودمان را به زلالی حضورت آراسته ایم ، تو غایب نیستی و هر چشمی که حضور آسمانی ات را انکارکند ، به طور قطع راهی به دل ندارد و تورا ای بزرگ عدالت گستر وای آموزگار مهربانی و معرفت ، باید با چشم دل نظاره کرد ! خوشا به حال آنهایی که تورا یافته اند و در خاکریزهای بی تکلف وجودشان ، عطر خوش حماسه هایت را حس کرده اند !

خوشا به حال آنهایی که گلسرخ یاد تورا در بهار سجاده هایشان تنفس می کنند و اشکهای فراق را بر چفیه های چاک چاک می بارند !

انسان اگر تورا نداشت ، هیچ نداشت !

تو می آیی تا مارا به دروازه های سبز آسمان نزدیک کنی ، می آیی و یک بار دیگر عطرنجات و مهربانی علی (ع) را در کوفه کوچک دلهامان می پراکنی و شمشیرت راه اقیانوس را می گشاید و بر هیبت پوشالی شب ، خط بطلان می کشد .

مولا !
چشمهای خونین فلسطین ، آمدنت را انتظار می کشد و پنجه آلوده قداره کشان ، کوته اندیشان ، چپاولگران و منادیان خفت و ذلت ، برمساحت دلهای زلال ساکنان کوی ایمان و آزادی ، سایه انداخته است .

تو را با ابهت علی (ع) می شناسیم در خیبری به رنگ شقایق، ردای محمد (ص) بردوش و عصمت زهرا (س) در نگاه ...
شعبانیه وصل تا همیشه در حسینیه وجودمان زمزمه گر باد ! ای خداوندگار مهدی (عج) تا ظهور آن یگانه بهار عشق ، ساقه سبز انتظار را در دلهامان سبز بدار و اگر لایق بودیم زیارت بالهایمان ر ادر سپیده اشراق حضورش با آتش عشق ، میسر فرما .

                                                *
آمین یا رب العالمین ...

الهی من چقدرباید منتظربشم

 
الهی!
هر آدینه، آتش انتظار ما را بی قرار ظهور "مهدی موعودت" می کند و ما به بهانه ی این انتظار سبز و مقدس دل را به سجاده و محراب می سپاریم تا با طراوت شبنم اشک هایمان بر لحظه های هجران صبوری کنیم و با کرامت و بزرگی نمازگزاران منتظر جان را صفا بخشیم.

عشق رازی است مقدس

 
عشق رازی است مقدس.
برای کسانی که عاشقند، ‌عشق برای همیشه بی‌کلام می‌ماند؛ اما برای کسانی که عشق نمی‌ورزند، ‌عشق شوخی بی‌رحمانه‌ای بیش نیست.
شنيدن استعدادي عظيم است.
همگان از استعداد شنيدن برخوردار نيستند.
معدودي از افراد واجد اين موهبتند. سخن گفت آسان است، اما شنيدن بسيار دشوار.
 
كساني كه گوش مي‌سپارند، بدون آنكه قضاوت كنند، بدون آنكه ارزيابي داشته باشند، بدون آن كه كسي را محكوم كنند، اين گونه شنيدن معجزه است.
 
چنين افرادي سكوتي مقتدر، روحي شگرفت، و زيبايي‌هاي دروني بسيار لطيفي دارند.
 
به قول بزرگي خداوند به انسان دو گوش عطا كرده و يك دهان كه دو بشنود يك بيش نگويد.
 
چرا كه سخن را اگر رهايش كنيم لجام گسيخته ميشود و به هر جا كه بخواهد مي‌تازد و هر آنچه كه باعث كدورت، نحوست، و حتي جدالهايي بس بزرگ ميشود از سخن بر مي‌خيزد. تمرين شنديدن انسان را به سوي فرهيختگي سوق مي‌دهد .
هيچ چيز واقعا به پايان نمي رسد،
مگر اينکه تو دست از تلاش برداري
 
 
 
سعادت، خوشبختي نيست.
خوشبختي داغ و پرهيجان است و مي‌تواند بر مبناي چنين خاصيتي به سردي و ملال‌آوري نيز بگرايد و كسل كننده شود.
اما سعادت از جنس بودن است، هر چه بيش‌تر وجود را در هستي گسترانده شود و يگانگي صورت پذيرد، سعادتمندي بيشتري حاصل خواهد شد.
هستي براي انسان خوشبخت، موضوعي براي تفكر است، اما انسان سعادتمند در هستي حضور مي‌يابد.
انسان خوشبخت، ديگران را كارابزاري براي پيشبرد امور خويش مي‌بيند، اما فرد سعادتمند، ديگران را نيز زنده و پرشور و هر آنچه هستند خواهد ديد و شناخت.
انسانهاي خوشبخت داراي ايست وجوديند، اما سعادتمند، سيال و جاري و ترانه‌خوان است .
 
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی میشکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست. صدایش، اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.
 
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را. کلاغ فکر میکرد در دایره قسمت ، نازیبایی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمیشود. کلاغ غمگینانه گفت : کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی میزدود و بالهایش را می بست تا دیگر آواز نخواند.
 
خدا گفت: " صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست ، فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند. سیاه کوچکم ! بخوان. فرشته ها منتظر هستند." و کلاغ هیچ نگفت.
 
خدا گفت:" سیاه چنان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و تو این چنین زیبایی ات را بنویس و اگر نباشی ، جهان من چیزی کم دارد ، خودت را از آسمانم دریغ نکن " و کلاغ باز خاموش بود.
 
خدا گفت:" بخوان برای من . بخوان این منم که دوستت دارم ، سیاهی ات را و خواندنت را"
 
و کلاغ خواند.این بار اما عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت .

تنهامنشین ................

 
  
 
هو
تنها منشین
آمد آمد با دلجویی گفتا با من
تنها منشین - برخیز و ببین - گلهای خندان صحرایی را
از صحرا دریاب این زیبایی را
با گوشه گرفتن درمان نشود غم    برخیز و بپا کن شوری تو به عالم
تو که عزلت گزیده ای   غم دنیا کشیده ای   ز طبیعت چه دیده ای تو
تو که غمگین نشسته ای   زجهان دل گسسته ای   به چه مقصد رسیده ای تو
آمد آمد با دلجویی گفتا با من
تنها منشین - برخیز و ببین - گلهای خندان صحرایی را
از صحرا دریاب این زیبایی را
زین همه طراوت از چه رو نهان کنی    شِکوه تا به کی ز جور این و آن کنی
دل غمین به گوشه ای چرا نشسته ای    جان من مگر تو عمر جاودان کنی
تا کی تو چنین باشی    عمری دل غمین باشی
گلگشتِ چمن بهتره    یا گوشه نشین باشی
تا کی باید باشی    افسرده در بند دنیا
خندان رو شو چون گل    تا بینی لبخند دنیا
 آمد آمد با دلجویی گفتا با من
تنها منشین - برخیز و ببین - گلهای خندان صحرایی را
از صحرا دریاب این زیبایی را
 
  
 
من خداوند را با آوازهاي دل خوشگلم
لمس مي كنم ؛ همانطور كه تپه با
آبشار خويش درياي دور را لمس
مي كند .
 
آواز عشق
 
عشق آواز است . آواز قلب ، آواز نهاي ترين لايه ي وجود انسان ؛ اگر آوازت به دنيا نيايد ، تو به دنيا نيامده اي . به واسطه ي عشق ، آدمي داراي روح ميشود . بواسطه عشق ، آدمي چيز را احساس مي كند كه فراسوي بدن ، ماده ، صورتها و كلمات است ؛ و آنچيزي كه فراسوي همه ي اين هاست ، خداست . بنابراين ، عشق پلي است در ميانه ي اين و آن ، در ميانه اين ساحل و آن ساحل دور . انسان تنها بواسط عشق ميتواند به ديدار خدا نايل شود . تو ميتواني هزار و يك راه و ابزار را امتحان كني ، اما تا زماني كه عشق را تجربه نكرده اي ، براي گذشتن و رسيدن به خداوند ، هنوز پلي نساخته اي .
مي تواني متدين و متشرع شد ، اما تا عاشق نشوي ، تدين و تشرع تو جسمي بي روح بيش نيست ؛ چراغي است خاموش ، بنهاده در گوشه اي.
اين نكته را همواره به ياد داشته باش ، اين مهم ترين چيزي است كه در زندگي ارزش ياد آوري دارد . اگر نكته اي كه يادآور شدم ، از ياد نبري ، صرف يادآوري ، خودبه خود تو را دگرگون مي كند ؛ رفته رفته ، به جانب عشق متمايل مي شوي و رهايفت عاشقانه را بر مي گزيني ؛ آهسته آهسته ، زندگي معمولي ات تبديل به يك زندگي فوق العاده مي شود و هاله ي شعر گرداگرد زندگي ات را روشن ميكند . روزي مي رسد كه قابليت شاعرانه ي زندگي ات چنان لبريز مي شود كه ناگهان آوازي از آن به گوش مي رسد ؛ آواز دل انگيز زندگي تو .
**************************************************************
عقل چيست ؟
 
در سفر معراج ، پامبر ، جبرئيل به او فرمود : چون سفر سختي در پيش داري ، خداوند در اين سفر سه فرشته برايت گمارده كه يكي را انتخاب كني :
 
فرشته عقل فرشته ايمان فرشته حيا
 
پيامبر فرشته عقل را انتخاب كرد .
جبرئيل پرسيد : چرا فرشته عقل ؟
پيامبر فرمود : كسي كه عقل داشته باشد ، ايمان و حيا هم دارد !
 
(( اشو )) عارف هندي در باب عقل مي گويد :
به بال هايي نيازمنديم ،
بال هايي عشق و نه بال هاي عقل .
عقل به پايين مي كشدت .
قائم به قانون جاذبه است .
عشق سوي ستارگان مي بردت .
عرفان را در تو جاري مي سازد
و آنگاه مييابي آنچه را كه ارزش يافتن داشته است .
روشن بيني بلنداي چكاد خرد است .
هنگامي كه كسي به تمامي عاقل مي شود به نقطه اي رسيده است كه ؛
سكوت ، آرامش ، هشياري و روز و شب از آن اوست .
چه در خواب و چه در بيداري ،
نهري از آرامش ، لذت و نيايشي كه بر او جاري است .
نهري كه مائده دنياي (( ماورا )) است !
 
عرفا ، عقل را همپاي علم دانسته و به نور تشبيه كرده اند كه انسان را از ظلمات جهل نجات داده و يكي از عوامل تقرب به خلوت حق مي باشد .
عرف ، دشمن هميشگي (( عقل )) را (( دل )) انگاشته اند و جدال مستمر و پيوسته آنان را ناگزير دانسته و مباحثه ميان آن دو را اينگونه نگاشته اند :
 
دل گويد : عشق آورده ام .
عقل گويد : عشق ! عشق چيست ؟
دل : مفهوم بودن است !
عقل : بودن ، بودن براي چه ؟ به كجا ؟
دل : به آن بالا !
عقل : تا آسمانها ؟
دل : خيلي بالاتر ، تا خلوت خاص حضرت عشق !
عقل : چه خوب 1 من هم ميتوانم بيايم ؟
دل : تو ، نه ! ولي اگر خود را فراموش كني ، با بالهاي ( ع ) و ( ش ) و ( ق ) ، آري !
عقل : چگونه ؟
دل : (( ع )) عبير است ، نسيم دلنواز روح .
(( ع )) عطر دلنشين ، ايمان به حضرت دوست است .
(( ع )) عالم معناست ، عينيت است ، عهد است ، عدم است ، نيست شدن است و دوباره هستي يافتن !
عقل : اين همه معنا دارد ؟
دل : هر كدامشان دنيايي اند ، مرحله ايي اند ، بوي عطر و عبير را مي شنوي ف علاقه مند مي شوي ، بعد بايد دل بكني ، اگر عالم معنا را مي خواهي ، بايد نيست شوي ، فنا شوي و بعد (( عندالله )).
عقل : خب ، ( ش ) چيست ؟
دل : (( ش )) شيريني آشنايي است ، شهد است ، شهادت است ، شراب است ، سپس ، شكر .
(( ش )) شمشاد است ، قامت بالاي دلبر است .
(( ش )) شقايق است ، شوق است ، شوق به معشوق را مي خواهي ، شراب عشقش را بنوش ! آنگاه قول دوستي با تو مي بندد.
يعني ، همان (( ق )) ، قول الهي ، قسم الهي ، قلم است و قلم ، صنع كردگار است ، همه هستي .
(( ق )) قدرت رب جليل است ، قاعده هستي اس ، قامت ياز است ، قول دوستي است ، آنچه همه محتاج آنيم !
(( ق )) قسط است ، عدالت است ، كه عاشق به معشوق مي رسد .
مي بيني ! (( ع )) و (( ق )) يكي اند و (( ش )) شرح اين دو است .
همه يكي اند ، همه عشق اند ! يعني ، بالاترين !
عقل : بالاتر هم هست ؟
دل : آري بالاتر هم هست ؛ دوست داشتن !
عقل : آن ديگر چيست ؟
دل : دوست داشتن با (( د )) آغاز مي گردد .
(( د )) دعاي سحرگاهي است ، دعوت به ديدار است ، دل پر درد است ، ديدگانت سرريز خون مي شود ، ديوانه بايد بشوي ، ديگر از عشق گذشته اي !
بعد ، مي رسي به (( و )) او واحد است ، حضرت عشق !
واجب الوجود از اسماء اوست .
وادي درد است ، اگر عاشقي !
وارث مهرباني است ، اگر دل بدهي.
(( و )) وصف زيبايي
وصل عاشق و معشوق است .
(( و )) وهم سبز دوست داشتن است .
اما ، (( س )) :
 
(( س )) يعني ، سبحان الله بگويي ،
سو گند ياد كني
و
سبوي نفس را بشكني
آنگاه
ساغر عشق را نوش كني
و
ساقي مجلس مستان شوي
سپس
سالك راه شوي ، تا ... چكاد هستي .
 
(( س )) يعني ،
سجاده نمازت را پهن كني
سرشار از عشق شوي و سرشك
تا
سراج راه شوي و سرمد بماني .
آنگاه
سروش آسماني را به سرور ، در دل مي شوني
سپس
سزاوار پرستيدن
اگر
سفال تنت را در راه دوست بشكني !
آن گاه مي رسي به (( ت ))
(( ت )) يعني ،
 
تبارك الله به سويت مي نگرد !
اگر
تباه كني نفس ات را
سپس
تارج رفتن دلت را با كجاوه عشق شاهد باشي .
اگر
تجسم عيني عاشقي شوي
تپش دلت را مي شنوي
كه
تمثيل عشق شدي !
سپس ميرسي به (( د )) ، همان كه :
 
داغ درد و دريغ بر پيشاني دل دارد ،
از دوري دلبر !
اگر حضرت عشق دستي بر دلت كشيد .
درخشش نور را در دل مي بيني !
سپس
دف زنان و سماع كنان
به
ديار دلبر كه همان
دهكده دلدادگي است ، گام مي گذاري !
 
آنگاه مي رسي به (( الف )) قامت دوست ؛ در اين لحظه بايد
با اخلاص ، احرام بپوشي !
و
اعتكاف پيش گيري
آنگاه حضرت عشق اجابتت مي كند ،
و اين لطيف ترين اجر توست !
سپس
انجيل به دست مي نشيني
و
افطار خود را با يك لقمه
اغماض باز مي كني .
 
وقتي رسيدي به ((ش ))يعني ، نيمه راه را آمدي ، آن زمان است كه ؛
شاهد شكر دهان
و شاعر شكر گفتار مي شوي
و
شاكر به درگاهش
و
شايسته زيستن با عشق
اگر
شتابناك و شوقمند در تعالي روح بكوشي .
و
شراب بي خويشي را نوش كني
و
شرح دلدادگي خود را بيان ،
كه
شرط عاشقي همين است !
سپس مي بويي ،
شميم شوقناك عشق را
و دلت ، شرحه شرحه مي گردد،
در شوق ديدار دلبر .
در اين لحظه است كه ،
شبيه حضرت عشق مي شوي !
 
دوباره مي رسي به (( ت )) ، از آن رد شو كه قبلا برايت گفته ام ، ولي ت آمده است كه به تو بگويد :
با
توكل
تلاش كن !
ولي
تسليم باش !
 
بالاخره مي رسي به آخر كار ؛ يعني ، (( ن )) تا دوست داشتن ! كامل شود.  
نادم باشي از لغزش هايت
ناجي خواهد آمد ، يعني ،
نور نجات بخش
سپس
نكهت شبنم و پاكي را مي بويي !
و
نگاهبان حضرت عشق مي شوي و عمري به ،
نيايش يار مي پردازي و آنگاه
نديم عشق مي شوي و در آخر جوهر هستي را
نوش مي كني و همه وجودت حضور سبز او مي گردد و لاغير !
 
دل لحظه اي سكوت كرد و روي به عقل كرد و گفت :
اينجا خلوت خاص حق است ، ديگر جاي تو نيست !
ديگر تو ، توان فهميدن ، حتي شنيدن آن را نداري .
بايد بروي دنبال كارت ، پي همان استلال هاي چوبين !
عقل با دلخوري سر به پايين انداخت و در حالي كه انگشت حيرت به دندان مي گزيد رفت تا در بستر زمين ، يقه يك فيلسوف نهيليسم را بگيرد !
دل طربناك و تراخوان به سوي (( پژواك رنگين كمان ))پر گشود تا سر سفره دوست ، لقمه نور نوش كند!
(( هلن كلر )) عقل را به دانايي تعبير كرده و بسيار زيبا مي سرايد :
دانايي قدرت است .
نه !
دانايي سعادت است
چرا كه دانايي ، دانشي گسترده و ژرف
شناخت هدف هاي راستين از دروغين
و پديده هاي والا
از مفاهيم پس است !
 
(( پائولو كوئليو )) ثمره ي عقل را (( خوب فكر كردن مي داند و از قول (( كنفوسيوس )) چنين مي گويد :
خوب فكر كردن يعني ، بداني چگونه از ذهن و قلب ، از نظم و احساس استفاده كني ،
وقتي چيزي را بخواهيم ،
زندگي ما را به طرف آن راهنمايي مي كند.
اما ، از راه هايي كه انتظارش را نداريم
خيلي پيش مي آييم كه گيج بشويم ،
چون اين راه ها ما را به شگفت مي آورند
و فكر مي كنيم در مسير اشتباهيم !
براي همين مي گويم : بگذار احساست تو را راهنمايي كند ،
اما ، براي ادامه اين راه ، نظم داشته باش !
 
پس دانستيم ، اندوه كه مولود رنج است ، براي ساخته شدن روح آدمي و تقرب به خداوند ضروري است . اما گفتيم : رنج هايي كه تقدير و خواست خدا باشد ، نه رنج هايي كه به دست خودمان براي خويشتن بوجود مي آوريم ، اما چه كنيم كه كمتر دچار اشتباهات و در نهايت در برابر اندوه و رنج ها ، ساخته شويم ؟ چه كنيم تا از آنهايي نباشيم كه به فرزندان فرداهايمان بگوييم :
(( ما را زندگي ساخت ، خدا كند شما را انديشه بسازد ! ))
و اين مهم را بدانيم كه (( جوان بودن ، عذر موجهي براي اشتباه كردن نيست ! )) زيرا ؛
گاه نخستين اشتباه ،
                                   آخرين اشتباه زندگيمان مي گردد ! 
 
(( آنتوني رابينز )) با بياني فهيم مي گويد :
مو فقيت ، نتيجه تشخيص درست است .
تشخيص درست نتيجه تجربه است .
تجربه نيز اغلب نتيجه تشخيص نادرست است .
 
اما چگونه ميتوان از تشخيص نادرست پرهيز كرد ؟
 
خداوند در سوره ( زمر ) آيه 17 پاسخ مي دهد :
((آن بندگان را به رحمت من بشارت ده كه چون سخنان را بشنوند نيكوترين آن را عمل كنند . آنان هستند كه خدا آنها را به لطف خاص خود هدايت فرموده است و هم آنان به حقيقت ، خرمندان عالمند!))
 
فقط مشورت !
شادكام ، انساني است كه در همه امور با فرزانگان به مشورت مي پردازد كه صبعا در اين مسير حركت كردن حركت در بستري است كه انسان طعم خوشبختي و نيكبختي را حتما مي چشد ،
اما به راستي فرق بين انسان خوشبخت و انسان بدبخت چيست ؟
در يك كلام !
خوشبخت ، كسي است كه
                              از ديگران عبرت گيرد
و بدبخت ، كسي است كه
                             مايه عبرت ديگر گردد!
پس مشكلات قسمت دور را كه (( مشكلات خود ايجادي )) مي ناميم مي توانيم با تفكر و مشورت و انديشه توام با عمل و در بستر (( تلاش )) ، (( توكل )) ، (( تسليم )) و بر سه پايه : (( اميد )) ، (( ايمان )) ، ((عشق ))بنا نهيم كه يقينا شاهد مقصود را به آغوش خواهيم كشيد و معضلات خود را رفع خواهيم نمود.
ظريفي گويد : اگر (( م )) مشكلات را برداريم ، مي شود ؟! (( شكلات )) ببينيد ! پس آنقدرها هم سخت نيست ، اما يك چيز مهم را فراموش نكنيد !
(( در هندسه نزديكترين فاصله بين دو نقطه ، خط راست است ، اما در زندگي دورترين فاصله بين دو نقطه خط راست است و هميشه دو را وجود دارد ، يكي از آنها آسان و تنها پاداشش اين است كه آسان است و راه ديگر سخت اما پاداشش نيك فرجامي است ! ))
و طبعا پاك انديشان و راست قامتان در زندگي چون بر بستر عقيده و حقيقت حركت مي كنند ، رنج هاي بي شماري را تحمل خواهند كرد كه در ميان يكي از رهيافت هاي نجات و آرامش ما ، (( دعا )) است !
 
جان كلام :
يكي از دلايل حيات و مهمترين وظيفه ما در اين جهان تلاش در كسب و افزايش عقل و دانايي است
 

آن که اززندگی خویش به جانست منم

آنکه از زندگی خویش به جانست منم
آنکه از درد دل خود به فغانست منم
وآنکه از زندگی خویش به جانست منم
آنکه هر روز دل از مهر بتان بردارد
چون شود روز دگر باز همانست منم
آنکه در حُسن، کنون شهره ی شهر است تویی
و آنکه درعشق تو رسوای جهانست منم
آنکه در صومعه چل سال شب آورد به روز
وین زمان معتکف دیر مغانست منم
در غمت گرچه به یک بار پریشان شده دل
آنکه صد بار پریشان پریشان تر از آنست منم
عاشقانت همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشان است منم
عاقبت همچو«هلالی» شدم افسانه ی دهر
آنکه هر جا سخنش ورد زبانست منم
 
حاصلم هیچ نیست جز حسرت
عیش در خواب دیده را مانم
می چکد اشکم از جدایی ها
شاخ تاک بریده را مانم
تپش دل بود سرا پایم
قطره ی نا چکیده را مانم
 
 
 
هر جا عشق هست، خدا هم هست 
جيگر طلا تو مال مني.
 

15راه ساده برای رسیدن به موفقیت

15 راه ساده براي رسيدن به موفقيت

ممکن است تصور کنید که شما راهتان با آن دسته افراد موفقی که پیوسته کامیابی های تازه حاصل می کنند یکی نباشد. البته ممکن است آنها توانایی هایی داشته باشند که شما فاقد آن هستید، اما همیشه به یاد داشته باشید: موفقیت آموختنی است و تنها تفاوت شما با آنها این است که آنها همیشه یک سری عادات خاص را به کار می بندند و این باعث کامیابیشان می شود.

موفقیت همین است: جمع راه و روش های زندگی هوشمندانه. در اینجا به چند مورد از این شیوه ها اشاره می کنیم.

 

1-  با دقت لباش بپوشید
قبل از ترک منزل به سمت محل کار، زمانی را صرف چک کردن شیوه ی لباس پوشیدن خود کنید و اطمینان حاصل کنید که آیا لباس مناسب به تن کرده اید یا خیر. ممکن است بعضی ها بگویند که لباس برای آدم ارزش نمی آورد، اما به عقیده ی من کاملاً اشتباه است. دنیای کار و تجارت تا حد زیادی روی این مسئله می چرخد.

اگر مثل یک فرد موفق لباس بپوشید، دیگران هم مثل یک فرد موفق با شما برخورد میکنند. پس در شیوه ی لباس پوشیدنتان تجدید نظر کنید.

 

2-  مثل برنده ها بیندیشید
رفتار خود شخص نقش بزرگی در موفقیتش دارد. دیدگاهتان نباید هیچگاه مثل انسان های شکست خورده باشد. خوب است که پیشرفت ها و دستاوردهایی که در راه آنها تلاش می کنید را برای خود مجسم کنید. همیشه نیمه ی پر لیوان را ببینید. مردم هم همیشه از افراد موفق تبعیت میکنند نه منفی بافان.

 

 

3-  جزئی از یک گروه باشید
موفقیت اکثر اوقات یک کار گروهی است. یک گلزن در فوتبال هیچوقت به تنهایی نمیتواند موفقیت کسب کند. با همکاری و مساعدت اعضای مختلف یک گروه، موفقیت به دست می آید. اگر در یک گروه کار می کنید، تا جایی که می توانید مسئولیت ها و کارهای خود را به بهترین نحو ممکن انجام دهید و از دیگران نیز همین انتظار را داشته باشید. در این حالت است که موفق خواهید شد.

 

4-  پویشگر باشید
کسی که شکار کردن بلد باشد، می داند که می توانید منتظر شکار در جایی مخفی شوید اما هیچوقت چیزی شکار نکنید. قانون شکار این نیست. باید از مخفیگاه بیرون آیید و خودتان به دنبالش بروید. در مسائل کاری نیز وضع به همین منوال است. منتظر تکلیف نمانید. خودتان به دنبال کار باشید. در خود انگیزه ایجاد کنید و به دنبال پروژه های جدید باشید و از هیچ چیز هراسی به دل راه ندهید.

 

5-  احساسات خود را به روشنی بیان کنید
وقتی همه ی قدم ها را به دقت بردارید، تنها چیزی که ممکن است مانع رسیدن شما به موفقیت شود، مهارت های ارتباطی است. خود را در یک جلسه ی کاری تصور کنید. رئیستان از شما نظر خواهی می کند. شما دقیقاً می دانید که چه باید بگویید تا مشکل حل شود، اما در بیان آن عاجزید. صدایتان و کلماتتان  هیچکدام یاریتان نمیکنند. اینجاست که همه کم کم از شما دوری می کنند. پس یاد گرفتن مهارتهای ارتباطی یکی از اصول اولیه است.

 

6-  همیشه نتیجه را در ذهن داشته باشید
هر کاری که انجام می دهیم، قطعاً دلیلی دارد. و برای رسیدن به نتیجه ای مشخص است که همه ی این کارها را انجام می دهیم. در محل کار هم باید همین طور باشد. هر کار ناخوشایندی هم که مجبور به انجامش هستید را با در نظر گرفتن نتیجه و هدفتان به دقت انجام دهید. این به شما انگیزه هم می دهد.

 

7-  بدانید چطور پشت تلفن صحبت کنید
مهم نیست کار شما چه باشد، تلفن همیشه یکی از مهمترین ابزارها بوده است. حتی از کامپیوتر هم مهم تر است چون وسیله ای است که با آن ارتباط برقرار میکنیم. کسی که آنطرف خط است باید اطمینان یابد که شما دقت و توجه لازم را به او دارید. هنگام صحبت کردن با تلفن از خوردن و آشامیدن و آدامس جویدن خودداری کنید.

 

8-  منظم باشید
هنگام کار کردن روی یک پروژه، قدم به قدم همه ی مراحل را به دقت طی کنید. برای کار خود طرح و برنامه داشته باشید. اگر قسمتی از کار را ندیده بگیرید، مطمئناً کارتان به نتیجه نخواهد رسید.

 

9-  انتقاد نکنید
گروهی از مردم فقط برای ایراد گرفتن از سایرین زندگی می کنند. شما اینطور نباشید، اگر در کار کسی ایرادی مشاهده کردید، مثل یک معلم به او گوشزد کنید. کسی را مسخره نکنید و بیش از حد شکایت نکنید. و زمانی هم که کاری شایسته ی ستایش است، تحسین کنید.

 

10-  مودب باشید
سعی کنید در برخورد با دیگران همیشه مودب و مشتاق و علاقه مند باشید. مردم درمورد ما با نحوه ی برخوردمان با آنها قضاوت می کنند. خوش خلق باشید و رفتارتان را اصلاح کنید.

 

 

 

11-  هر از گاهی مسئولیت مشکلی را بر عهده گیرید
افراد در برخورد با مشکلات دست پاچه می شوند. بهترین راه حل برای از بین بردن این مشکل این است که هر از چند گاهی مسئولیت برطرف کردن یک مشکل را بر گردن بگیرید.

 

12-  با انتقادات دیگران از شما به خوبی برخورد کنید
وقتی کسی از شما انتقادی می کند، ابتدا ببینید منبع معتبری دارد یا خیر. راحت است که انتقاد را ندیده بگیرید و پیش خود بگویید طرف حسود بود. اما خوب است که گهگاه خودمان را همانطور که دیگران می بینند ببینیم. روی انتقادات دیگران فکر کنید و توصیه ها را نادیده نگیرید.

 

13-  الگو باشید
همیشه کارها را طوری انجام دهید که انتظار دارید دیگران انجام دهند. این کار بسیار تاثیر گذار است و در کل شرکت انعکاس پیدا می کند. اگر همیشه کارهایتان را به بهترین نحو انجام دهید، در کارتان نمونه خواهید شد و دیگران نیز به عنوان یک سرمشق از شما پیروی می کنند.

 

14-  صبور باشید
چیزی به اسم موفقیت یک شبه یا یک شبه ره صد ساله رفتن وجود ندارد. حتی آنها که به نظر شما یک دفعه موفق شدند نیز مطمئن باشید که برای رسیدن به این موفقیت زمانی طولانی تلاش کرده اند. رسیدن به موفقیت نیازمند گذر زمان است. باید صبور باشید و همیشه هدف را در ذهنتان نگاه دارید.

 

15-  چیزهای جدید بیاموزید
سعی کنید همیشه در زمینه ی کاریتان از اطلاعات روز باخبر شوید و علوم جدید مربوطه را یاد بگیرید.  همیشه سطح دانش خود را بالاتر از دیگران نگاه دارید و موفق خواهید شد.

راهی به سوی موفقیت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با انجام این نکات، خیلی زود خواهید دید که توجه دیگران به سمتتان معطوف می شود و طالب تجارت، معامله و کار کردن با شما می شوند. و وقتی چنین حالتی ایجاد شود، یعنی موفق شده اید.

من اهل تمنانیستم

Image hosting by TinyPic
مهلت
ناز کمتر کن، من اهل تمنا نيستم
زنده با عشقم، اسير سود و سودا نيستم
 
عاشق ديوانه ای بودم، که بر دريا زدم
رهرو گمگشته ای هستم، که بينا نيستم
 
اشک گرم و خلوت سرد مرا، نا ديده ای
تا بدانی اينقدرها هم شکيبا نيستم
 
 بس که مشغولی به عيش و نوش هستی غافلی
از چو من بيدل، که هستم در جهان، يا نيستم
 
دوست می داری زبان بازان باطل گو را
در برت لب بسته از آنم، کز آنها نيستم
 
دل بدست آور شوی با مهربانی های خويش
ليکن آنروزی، که من ديگر به دنيا نيستم
 
پای بند آز خويشم، مهلتی ای شمع عشق
من برای سوختن اکنون، مهيا نيستم
 
هيچکس جای مرا ديگر نمی داند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم، که پيدا نيستم
)
 بايد از منظر حال به اتفاق های بی ربط و بی معنی نگاه کرد، همگی مقدمه ای برای رساندن تو به اين لحظه اند.

سلام برتو ای بهترینم

    سلام به تو که بهترینی  
 
عید مبعث بر همگان مبارک
 
 
پرور دگارا!
 دوست دارم نمازم را در محراب نگاه تو بخوانم و کویر جانم را به دشت زیبای نسترن و شکیبای تو بیارایم و بر قبله گاه نیلگون دریادلانت سجده گذارم و تو نظاره گر رویش رنگین کمان عشق بر آسمان تیره ی دلم باشی و با نگاه روشن ستارگان مهربانی پیوند زنی.
گلزار جان
با که گویم غم دل جز تو که غمخوار منی
همه عالم اگرم پشت کند یار منی
 
دل نبندم به کسی روی نیارم به دری
تا تو رویای منی، تا تو مدد کار منی
 
راهی کوی توأم قافله سالاری نیست
غم نباشد که تو خود قافله سالار منی
 
به چمن روی نیارم نرم در گلزار
تو چمن زار من استیّ و تو گلزار منی
 
دردمندم نه طبیبی نه پرستاری هست
دلخوشم چون تو طبیب و تو پرستار منی
 
عاشقم سوخته ام هیچ مددکاری نیست
تو مدد کار من ِ عاشق و دلدار منی
(روح الله)
 وقتی که تو را سیر می نگرم
 وقتی که تو را سیر می نگرم، سراپا خاموشی و نشاط می شوم. تو را با چشم ستایش می بینم و صدای بر هم خوردن لطیف بال فرشته ای را که تو مظهر اویی می شنوم.
در خاموشی و حیرت لبخند می زنم. نمی دانم تویی که به نزد من می آیی تا تنها آرزوی دل آرزو مند مرا بر آوری، یا این امید من زاده ی وه و پنداری بیش نیست.
روح خود را می بینم که از گردابی به گردابی فرو می رود و در تاریکی عمیق شب که قلمرو خداوند است، زمزمه ی دلپذیر و خوش آهنگی را می شنوم که از سرچشمه ی تقدیر بر می خیزد.
مبهوت و آشفته، رو به سوی آسمان ها می کنم و در برابر ستارگان زانو بر زمین می نهم تا به سرود مقدس روشنایی که اختران آسمان می خوانند گوش فرا دهم.
جان آزرده ام از صحبت جان پیر شده است
جلوه کن جلوه که جان دادن من دیر شده است
غیرتم کشت در آندم که به یوسف گفتند
این زلیخاست که از محنت و غم پیر شده است
سخن این مقال:
  • دوست داشتن خود، شروع یک رابطه ی عاشقانه برای همه ی عمر است.
  • یک بار بیشتر زندگی نمی کنی، اما اگر همین یک بار را به درستی زندگی کنی، کافی است.
  • تبسم، یک زبان همگانی است که مردم سراسر دنیا آن را درک می کنند.
  • گوش دادن را بیاموزید. گاه دق الباب بخت، صدای خفیفی دارد.
 

Tulip festival

عشق یعنی

شنیدم که شمشیر یکی را دوتا می کند بنازم به شمشیرعشق که دوتا را یکی می کند

 

 

عشق يعني

 

عشق يعني خاطرات بي غبار

دفتري از شعر و از عطر بهار

عشق يعني يك تمنا , يك نياز

زمزمه از عاشقي با سوز و ساز

عشق يعني چشم خيس مست او

زير باران دست تو در دست او

عشق يعني ماتهب از يك نگاه

غرق در گلبوسه تا وقت پگاه

عشق يعني عطر خجلت ....شور عشق

گرمي دست تو در آغوش عشق

عشق يعني "بي تو هرگز ...پس بمان

تا سحر از عاشقي با او بخوان

عشق يعني هر چه داري نيم كن

از برايش قلب خود تقديم كن

 

عشق نمي پرسه تو کي هستي؟ عشق فقط ميگه: تو ماله مني

عشق نمي پرسه اهل کجايي؟ فقط ميگه: توي قلب من زندگي مي کني .

عشق نمي پرسه چه کار مي کني؟ فقط ميگه: باعث مي شي قلب من به ضربان بيفته .

عشق نمي پرسه چرا دور هستي؟ فقط ميگه: هميشه با مني .

عشق نمي پرسه دوستم داري؟ فقط ميگه: دوستت دارم.

سلام ودرودوصلوات خداوندبرمحمدوال محمد

 
 
 
سلام و درود و صلوات خداوند بر حضرت محمد مصطفی باد تا ابدیت
 
 
در صحیفه دوستی نقش خطی ست  که جز عاشقان ترجمه آن نخوانند
ودر خلوتخانه ی دوستی میان دوستان رازی ست که جز عارفان ندانند
ودر نگار خانه دوستی رنگی ست از بی رنگی که جز والهان و مشتا قان نبینند
 
 
 
یکی را مهر بیگانگی بر دل نهادند تا در کفر بماند ـ
یکی را مهر سرگردانی بر دل نهادند تا در فترت بماند ـ
آن بیگانه است رانده وراه گم کرده واین بیچاره است در راه مانده وبه غیر دوست از دوست وامانده
نه هر که از کفر برست به حق پیوست - وی آن کسی ست که از خود برست -چه اوکه از کفر
 برست به آشنایی رسید واو که از خود برست بدوستی رسید...واز دوستی تا آشنایی هزار
منزل است واز دوستی تا به دوست هزاران وادی.
 
 
 
پیر طریقت فرمود :
خدایا، گاه میگویی : فرود آی ، گاه میگویی : گریز
 گاه فرمایی :  بیا ، گاه گویی : پرهیز، خداوندا ، این نشان قربت است؟
 یا محض رستاخیز ؟ هرگز بشارت ندیدم تهدید آمیز !
 ای مهربان بردبار ای لطیف نیک یار ، آمدم به درگاه ، خواهی به ناز دار ، خواهی خواردار
 
 
از عارفی بزرگوار پرسیدند : آدم و ابلیس هر دو در بهشت گناه کردند ....
چه شد که آدم بخشوده و ابلیس ملعون شد ؟
گفت : گناه آدم از شهوت بود وگناه ابلیس از عُجب و تکبر بود...
و عُجب و تکبر در نزد خداوند بخشش پذیر نبود.
 
 
یکی از اولیا فرمود : شرم حصار دین است ...ومایه ی ایمان ویقین
و نشانه ی کرم -  و مردم در این مقام سه دسته اند:
غافلان - عاقلان  و عارفان ......
غافلان از مردم شرم دارند و آنان ستمکارانند....
عاقلان از فرشتگان شرم دارند و آنان مقتصدانند....
وعارفان از حق شرم دارند و آنان سابقانند.
 
 
اهل دلی گوید: خدایا گر زارم در تو زاریدن خوش است
ور نازم به تو نازیدن خوش است ـ 
خداوندا شاد به آنم که سر بر درگاه تو میزارم
به امید آنکه روزی در میدان فضیلت به تو نازم
یک نظر در من نگری تا
دوگیتی به دور اندازم..........
 
 
یکی از عارفی پرسید: زکات ۲۰۰ دینار چند دیناره ؟
 گفت : این سوال رو برای خودت میپرسی یا برای من ؟
گفت : مگر زکات دادن من و تو فرق داره ؟
گفت : اگه تو بدی زکات اون ۵ دیناره واگه من بدم ـ همه ۲۰۰ دیناره !!!
آنها که زکات دادند گویند :بار خدایا به آنچه ما دادیم از ما راضی وخشنود هستی ؟؟؟
ولی آنها که تمام مال دادند خداوند به آنان میگوید : از این انفاق که کردی از ما راضی هستی؟؟؟
ببین تفاوت میان دو رضایت از کجاست تا کجا ؟؟؟
خداوندا به حق محبانت مرا ببخش و راضی باش .
 
 
 
الهی یکتایی - بی همتایی - قیوم و توانایی - بر همه چیز دانایی –
در همه حال بینایی - از همه عیب مصفایی - از داشتن شریک مبرایی –
اصل هر دارویی - جان داروی دلهایی - شهنشاه فرمانروایی –
معزز به تاج کبریایی - بالای تخت عرش معلایی - نه نیازمند مکانی –
 نه آرزو مند زمانی - نه کس به تو ماند - نه تو به کس مانی –
پیداست که در میان جانی - و جان جانانی