دود مي خيزد ز خلوتگاه من .
دود مي خيزد ز خلوتگاه من .
کس خبر کي يابد از ويرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن .
کي به پايان مي رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افکندم در آب.
ليک از ژرفاي دريا بي خبر.
بر تن ديوارها طرح شکست.
کس دگر رنگي در اين سامان نديد.
چشم مي دوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد.
تا بدين منزل نهادم پاي را
از دراي کاروان بگسسته ام.
گرچه مي سوزم از اين آتش به جان.
ليک بر اين سوختن دل بسته ام.
تيرگي پا مي کشد از بام ها:
صبح مي خندد به راه شهر من.
دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
بگذارید تامی تونم بازی کنم ..............
چندسخن کوتاه بادوستان خوبم
دنبال كسي بگرد كه بدونه اون نتوني زندگي كني؟
زلال که باشي، آسمان در توست….!!!
زندگي مرواريد غلتاني است بنام اشک
زندگي فرياد بلندي است بنام آه
جووني رو به قيمت جون گرفتي زندگي
،ما مخزن هايي نيستيم که براي ذخيره چيزها ساخته باشند
.ما کانال هايي هستيم براي تقسيم چيزها
.او به هر حال تمام شب بيدار است
وگر نه مجبور مي شويد
انچه را که بدست مياوريد دوست داشته باشيد
عشق همچون برکه آبي ميماند ساکن ولي با قدرت.
عشق همچون کوهي بلند و بزرگ است ولي صبور.
زندگي يک سفر است
شمع وجود
چیزهای زیبا درست اند و حقیقی؛
بنابراین کارهای زیبا کارهایی هستند که موجب خشنودی خداهستند.
شمع وجود
آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم؟
از جهان پر زده در شاخ عدم لانه کنم؟
رسد آن حال که در شمع وجود دلدار
بال و پَر سوخته کارِ شب پروانه کنم
روی از خانقه و صومعه بر گردانم
سجده بر خاک در ساقی میخانه کنم
حال، حاصل نشد از موعظه ی صوفی و شیخ
رو به کوی صنمی واله و دیوانه کنم
گیسو و خال لبت دانه و دامند چسان
مرغ دل فارغ از این دام و از این دانه کنم؟
شود آیا که از این بتکده بر بندم رخت
پر زنان پشت بر این خانه ی بیگانه کنم؟
« تو باز آ »
دوست دارم با تو بودن را
تلخ است در شبهای دنیا بی تو بودن
سخت است آری سخت است ما را بی تو بودن
کرد آنچه باید دور از تو، زخم با ما
بد روزگاری داشتم با بی تو بودن
پاییز در پاییز د رپگذشت
در جاده های خاک بر ما بیتو بودن
من دوست دارم با تو بودن را به هرجا
بیزارم از دنیای هر جا بی تو بودن
امروزمان هم در هوای ابر بگذشت
با ما چه خواد کرد فردا بی تو بودن
برگرد ای چشم زمین در انتظارت
لطفی ندارد آه ما را بی تو بودن
« تو باز آ »
|
سیهتر از شب دیجور ما نیست |
|
به جز مهر رخت، خورشید ما كیست | ||
|
|
اگر جرم است صبر و دوستداری |
| ||
یاصاحب الزمان
|
بسمه تعالی
|
السلام علیک یااباصالح المهدی


صــدف دیـن خـدا را دُر یـکدانه توئی
قدمی رنجه نما صاحب این خانه توئی
دگر بار نیمه شعبان، خجسته میلاد مولایمان فرارسیده و باز دستهای خالی و چشم امیدمان به آستان پر مهر و عطوفت آن یار مهربان است.
این ویژه نامه تقدیم می شود به امام عصر علیه السلام


بی تو
.
|
علم وایمان
|
علم و ايمان
علم و ایمان متمم و مکمل یکدیگرند ، علم نیمی از ما را می سازد و ایمان
نیمی دیکر را هماهنگ با ان ،
علم به ما روشنائی وتوانایی می بخشد وایمان عشق وامید وگرمی، علم ابزار
می سازد وایمان مقصد ، علم سرعت می دهد و ایمان جهت ، علم توانستن
است و ایمان خوب خواستن ، علم می نمایاند که چه هست و ایمان الهام می بخشد
که چه باید کرد؟ علم انقلاب برون است و ایمان انقلاب درون ، علم جهان را
جهان آدمی می کند و ایمان روان را روان آدمیت می سازد ،علم وجود انسان
را به صورت افقی گسترش می دهد و ایمان به شکل عمودی بالا می برد ، علم
طبیعت ساز است و ایمان انسان ساز ،هم علم به انسان نیرو می دهد ، هم ایمان ،
اما علم نیروی منفصل می دهد و ایمان نیروی متصل .علم زیبائی است و ایمان
هم زیبایی است . علم زیبایی عقل است و ایمان زیبایی روح ،علم زیبایی اندیشه
است و ایمان زیبایی احساس . هم علم به انسان امنیت می بخشد و هم ایمان ،علم
امنیت برونی می دهد ایمان امنیت درونی ،علم در مقابل هجوم بیماری ها ،
سیل ها ، زلزله ها ، طوفان ها ،ایمنی می دهد و ایمان در مقابل اضطراب ها ،
تنهایی ها ،احساس بی پناهی ها،پوچ انگاری ها . علم جهان را با انسان سازگار
می کند و ایمان انسان را با خودش .
«شهید مرتضی مطهری »
ای خدایی که هر گاه بنده ای از او سوال کند عطاء خواهد کرد و هر گاه امیدی به
او داشته باشد به امیدش می رساند و هر گاه بنده ای به او رو آورد مقربش
می گرداند و هر گاه علنا َ معیصتش کند بر گناهش پرده پوشی کند و ان را بپوشاند
و هرگاه بر او توکل کند امورش را کفایت کند . ای خدا ان کیست که وارد بر تو
شد و در خواست مهمانی کرد و تو مهمان نوازی نکردی؟ و ان کیست که به امید
عطای تو به درگاهت فرود آمد و به او احسان نکردی و محرومش ساختی ؟ ایا
نیکو است به نومیدی از درگاهت برگردم؟ و حال انکه من جز تو مولا و سروری
که به لطف و احسان معروف باشد نمی شناسم ؟ چگونه به غیر تو امید داشته باشم
و همه ی خیر و نیکی ها به دست توست ؟ و چگونه ارزومند دیگری باشم و حال
انکه آفرینش و حکم و فرمان بر خلق مخصوص تو است ؟ آیا از تو قطع امید کنم
با انکه قبل از درخواست از فضل و کرمت به من احسان کردی یا تو مرا به نیازمندی
مثل خودم محتاج می کنی ؟ در حالی که به رشته ی لطف تو چنگ زده ام .ای خدایی
که ارادتمندان به رحمت تو سعادت یافتند و امرزش طلبان دچار عذاب و رنج و
بدبختی نشدن (استغفار موجب خوشبختی انان شد)، ای خدا چگونه من تو را فراموش
کنم و حال انکه تو همیشه به یاد من می باشی ؟ و چگونه از تو غافل شوم و تو
پیوسته مراقب منی ؟ ای خدا من به دامان کرمت دست انداختم و برای نیل به اعطایت
دامن ارزویم را باز نموده ام پس خدایا مرا خالص گردان به یگانه پرستی خالصت و
مراازبرگزیدگان بندگانت قرارده ای انکه هرگریزانی به او پناه برد و هر جوینده ای
به او امیدوار باشد ای بهترین امید و ای کریمترین کسی که از او درخواست توان کرد .
ای خدایی که سائل را محروم نمی سازد و ارزومند را مایوس نمی کند.ای خدایی که
در گاهش به روی در خواست کنندگان باز و حجابش را به روی امیدواران برطرف
ساخته است . ای خدا به کرمت که برمن منت گذاری و از عطایت انچه را که چشمم
بدان روشن شود کرم فرمایی و از امید واری به در گاهت انقد ر به من عطاء کنی که
موجب ارامش دلم گردد و از علم و یقین انقدر کرم فرمایی که اسان شود بدان بر من
مصیبت های دنیا و بر افتد بدان از بینائیم پرده های کوری به رحمتت
ای مهربان ترین مهربانان |
رسیدن به دلخواه سخت است اما...............
ديشب نصفه هايش بود که تنم خيس از عرق پريد از خواب نفس نفس می زدم مثل دل گنجشکی که پريده از قفس فکر می کنم خواب ديده بودم باز خواب ديدم که می دويدم ميان يک جنگل که درختهايش ريشه در آسمان داشت و شاخه هايش فرو رفته بود توی دل زمين می دويدم که به خدا بگويم نکند خوابش برده زمين زير و رو شده خدا اگر يه لحظه حواسش بپرد از دور و برش , به نظرم همه چيز زيرو رو شود توی ذهنم آمد اگر خدا حواسش پرت شود لطافت باران را بگيرد تن آدم زير قطره هايش سوراخ می شود از خواب پريدم خيس غلت زدم به سينه خوابيدم کف زمين دستم را باز کردم گوشم را چسباندم به سينه اش به سينه زمين که که خودش يکبار به من گفت دلش زير اتاق من می زند تالاپ, تولوپ ... يکبار زمين به من گفت عاشق است عاشق ماه شده بود بيچاره , دلش کوچک بود و داغ شب ها به همين خاطر دلش تند می زد و داغ تر و ماه بی خيال با ستاره ها چشمک بازی می کرد و صورتش را می ماليد به لطافت ابرها ماه برای زمين يک " تو " بود , يک " توی " خيلی دور . ... تا صبح جير جيرک ترانه می خواند از زشتی معشوقش جيرجيرک ها و سوسک ها , چيزی که چشم آدم ها زشت می بيند به نظرشان خوشگل تر اند از همه چيزها سوسک دنبال جفتی می گردد که سياه تر و بدبوتر باشد پشمالو تر و گنده تر باشد سوسک ها حالشان از پروانه ها می خورد به هم مگس ها هم جاهای بد بو معاشقه می کنند من فکر می کنم هر موجودی به اندازه خودش می فهمد از زندگی آدم هم می تواند مثل سوسک بنازد به زشتی های معشوقش که فکر می کند خوشگلی همين است هم می تواند مثل مگس برود جاهای بد بو عشقبازی کند با عشقش خدا به هرکس قدر خودش نگاه می کند آدم تا نفهمد آدم است آدم نمی شود انگار ... امروز صبح مادر بزرگ از توی قاب عکسش بلند شد رفت لب سماور از پشت نگاهش می کردم مثل بچه های کجيده گردن مادر بزرگ سياه سفيد بود بوی گلاب فرو رفته توی تارو پود می آمد استکان چاقم شکمش را فرو داد توی دلش کمرش که باريک شد غل خورد توی دست مهربان مادر بزرگ يک استکان چای داغ با دو حبه قند پيش رويم بود و مادر بزرگ رفته بود توی قابش داشت زير لب دعا می کرد . پدر بزرگ از توی قاب عکسش چپ چپ نگاه می کرد و دلش سيگار می خواست دلم می خواست هردوشان رنگی بودند و بدون قاب عکس ... پابرهنه روی سنگ فرش باران خورده کف حياط راه رفتن خيلی خوب است کف پای آدم بايد نفس بکشد از توی کيسه رفتن خسته می شود طفلک گاهی گاهی فکر می کنم انگشت کوچک پايم يک بچه کوچک است که دلش می خواهد انگشت شصت پايم را بمکد خواستم بدهمش نشد بيچاره همه چيزهای کوچک که دلشان چيزهای بزرگ می خواهد مثل دل من که " تو " را می خواهد امروز کشف کردم رسيدن به دلخواه سخت است حتی اگر چهار انگشت باشد ولی غير ممکن نيست ... |
الهی!
بي هدف
من که هستم سائلی برخوان انعام شما
منكه هستم سائلى بر خوان انعام شما
از ازل شيرين شده كام من از نام شما
اينكه من ديوانه باشم آن هم از عشق خدا
بوده در آغاز خلقت حُسن اقدام شما
گر شكسته بال مىخواهى بيا بنگر مرا
فطرسى بشكسته پر هستم سر بام شما
اى كه گفتى آب كم جو تشنگى آور به دست
اى كه مىريزد عطش از باده جام شما
تشنگى خواهم من امشب اى خداىتشنگى
تا كه جان خود فدا سازم براى تشنگى
بى سرو سامان شدم تا كه تو سامانم دهى
كافر محضم من امشب تا كه ايمانم دهى
بى سوادم بهره از قرآن ندارم ذرهاى
آمدم اى روح قرآن فهم قرآنم دهى
زنده جاويد گردد هر كه باشد كشتهات
دوست دارم تا بميرم از دمت جانم دهى
فطرسم، حرّم، گنه كارم، پشيمانم حسين
آمدم تا طعم شيرينى ز گفتارم دهى
احتياج من ندارد انتها اى ذوالكرم
مىبرم نام تو را تا كه شود اينجا حرم
اى كه هستى محور حبّ و ولاى اهل بيت
عشق تو ما را نموده مبتلاى اهل بيت
بى تو نامى از خدا هم در ميان ما نبود
بى تو مىافتاد از رونق صداى اهل بيت
اى كه مردانه دل از پروردگارت بردهاى
نيست عاشق بر تو مانند خداى اهل بيت
تا كه نامت مىشود جارى به لبها يا حسين
جمع ما گيرد دگر حال و هواى اهل بيت
گر نبودى اسم غفّار خدا معنا نداشت
عفو و رحمتدر ميان هر دوعالم جا نداشت
شد مدينه كربلا تا كه به دنيا آمدى
مادرت شد مبتلا تا كه به دنيا آمدى
مصطفى شد بوسه چين از حنجر وحلقومتو
چشمها شد پر بكا وقتى به دنيا آمدى
گفت اين طفلازمناستومنازاويمبينجمع
رازها شد بر ملا وقتى به دنيا آمدى
بهترين معناى رحمان و رحيم امشب بود
مىدهد عيدى خدا وقتى به دنيا آمدى
عيد عفو و رحمت آمد عيد غفران آمده
ذكر تسبيح ملك زين پس «حسين جان»آمده
رمز صبر انبياء عشق تو بوده يا حسين
نام تو صاحبدلان را دل ربوده يا حسين
ميهمانى خدا گر خاص مىشد بر رسل
حق پذيرايى به روضه مىنموده يا حسين
اولين بارى كه باب توبه واشد در جهان
نام زيباى تو اين در راه گشوده يا حسين
هر كه را حق از براى بندگى كرده جدا
نام تو بر قلب و جان او سروده يا حسين
جز سعادت نيست عاشق بر رُخ ماهت شدن
جز شهادت نيست راه خاك درگاهت شدن
حق آن لحظه كه بوسيده پيمبر حنجرت
حق آن شورى كه افتاده به قلب مادرت
حق بابايت على و گريه مردانهاش
حق آن جمعى كه گرديده سراسر مضطرت
حق جبريل و سلامى كه ز بالا آورد
حق فطرس آن دخيل گاهوار اطهرت
حق آن شيرى كه از كام پيمبر خوردهاى
حق اسمى كه تو را گشته نصيب از داورت
يك گره بر دل بزن تا صد گره را واكنى
زشتى ما را به زيبايى خود زيبا كنى
.jpg)
منكه هستم سائلى بر خوان انعام شما
از ازل شيرين شده كام من از نام شما
اينكه من ديوانه باشم آن هم از عشق خدا
بوده در آغاز خلقت حُسن اقدام شما
گر شكسته بال مىخواهى بيا بنگر مرا
فطرسى بشكسته پر هستم سر بام شما
اى كه گفتى آب كم جو تشنگى آور به دست
اى كه مىريزد عطش از باده جام شما
تشنگى خواهم من امشب اى خداىتشنگى
تا كه جان خود فدا سازم براى تشنگى
بى سرو سامان شدم تا كه تو سامانم دهى
كافر محضم من امشب تا كه ايمانم دهى
بى سوادم بهره از قرآن ندارم ذرهاى
آمدم اى روح قرآن فهم قرآنم دهى
زنده جاويد گردد هر كه باشد كشتهات
دوست دارم تا بميرم از دمت جانم دهى
فطرسم، حرّم، گنه كارم، پشيمانم حسين
آمدم تا طعم شيرينى ز گفتارم دهى
احتياج من ندارد انتها اى ذوالكرم
مىبرم نام تو را تا كه شود اينجا حرم
اى كه هستى محور حبّ و ولاى اهل بيت
عشق تو ما را نموده مبتلاى اهل بيت
بى تو نامى از خدا هم در ميان ما نبود
بى تو مىافتاد از رونق صداى اهل بيت
اى كه مردانه دل از پروردگارت بردهاى
نيست عاشق بر تو مانند خداى اهل بيت
تا كه نامت مىشود جارى به لبها يا حسين
جمع ما گيرد دگر حال و هواى اهل بيت
گر نبودى اسم غفّار خدا معنا نداشت
عفو و رحمتدر ميان هر دوعالم جا نداشت
شد مدينه كربلا تا كه به دنيا آمدى
مادرت شد مبتلا تا كه به دنيا آمدى
مصطفى شد بوسه چين از حنجر وحلقومتو
چشمها شد پر بكا وقتى به دنيا آمدى
گفت اين طفلازمناستومنازاويمبينجمع
رازها شد بر ملا وقتى به دنيا آمدى
بهترين معناى رحمان و رحيم امشب بود
مىدهد عيدى خدا وقتى به دنيا آمدى
عيد عفو و رحمت آمد عيد غفران آمده
ذكر تسبيح ملك زين پس «حسين جان»آمده
رمز صبر انبياء عشق تو بوده يا حسين
نام تو صاحبدلان را دل ربوده يا حسين
ميهمانى خدا گر خاص مىشد بر رسل
حق پذيرايى به روضه مىنموده يا حسين
اولين بارى كه باب توبه واشد در جهان
نام زيباى تو اين در راه گشوده يا حسين
هر كه را حق از براى بندگى كرده جدا
نام تو بر قلب و جان او سروده يا حسين
جز سعادت نيست عاشق بر رُخ ماهت شدن
جز شهادت نيست راه خاك درگاهت شدن
حق آن لحظه كه بوسيده پيمبر حنجرت
حق آن شورى كه افتاده به قلب مادرت
حق بابايت على و گريه مردانهاش
حق آن جمعى كه گرديده سراسر مضطرت
حق جبريل و سلامى كه ز بالا آورد
حق فطرس آن دخيل گاهوار اطهرت
حق آن شيرى كه از كام پيمبر خوردهاى
حق اسمى كه تو را گشته نصيب از داورت
يك گره بر دل بزن تا صد گره را واكنى
زشتى ما را به زيبايى خود زيبا كنى
.jpg)
شاهكار خلقت خدا
اين مثنوى از مثنويهاى بهشت است
اين بيتها ابيات عشق و سرنوشت است
اين شعر از اشعار نغز راز دلهاست
اين شاهكار عشق و چاره ساز دلهاست
اينك دل شاعر ز رازى بيقرار است
آغاز فصل عاشقى از اين قرار است
ياران خطابم با شما مىخوارگان است
اين رازها دور از همه دلمردگان است
اينك سخن از جام اسرار الستى است
بحث از عجايب خلقت بازار هستى است
صحبت سر عشق است و معشوق است و عاشق
آن عاشق صادق كه شد بر عشق لايق
آندم كه بحث عشق اول بار شد طرح
آموزگار عشق ميداد عشق را شرح
آندم كه معشوق عرضه در بازار غم شد
عشاق در نازلترين ارقام كم شد
آن باده گردان سراى جاودانى
مىگشت در عرش و نمىجست عاشقانى
بر هر كه مىزد سنجش جام محك را
پيدا نمىكرد عاشق معشوقِ تك را
كون و مكان را سربسر دلدار گرديد
بسيار در هستى پى يك يار گرديد
تا اينكه در اثناء دور كائناتش
اين عشق يكجا شعله ور مىشد چو آتش
از بين مخلوقات تنها يك بشر بود
وان سومين معصوم از اثنى عشر بود
كز آفرينش آفرين بگرفت از عشق
مى اولين و آخرين بگرفت از عشق
او زاده حيدر اميرالمومنين بود
نور دل زهرا و ختمالمرسلين بود
فرزند اسماعيل بود آن عشق پيشه
از نسل ابراهيم بود آن مرد بيشه
او كز مى قالوابلى قلبش جلى بود
خون خدا يعنى حسينابن على بود
چون عشق بر او عرضه شد اقبال مىكرد
او بى درنگ از عشق استقبال مىكرد
چون باز گفتند از برايش ماجرا را
برداشت مى بگذاشت هر چون و چرا را
در پاسخ هر پرسشى كز او روا بود
تنها جوابش جمله قالوابلى بود
گفتند عشق عاشق كش است او گفت عشق است
عاشق بوقت غم خوش است او گفت عشق است
گفتند اين جامبلا گفتا بنوشم
گفتند جان خواهد بها گفتا فروشم
گفتند اين تيغ است و جان گفتا شنيدم
عشق است دُرّى بس گران گفتا خريدم
گفتند بينى صد جفا گفتا چه بهتر
گردى ذبيحاً بالقفا گفتا چه خوشتر
گفتند تنها مىشوى گفتا غمى نيست
درياى غمها مىشوى گفتا غمى نيست
گفتند مىگردى غريب او گفت به به
بى طفل و سقا و حبيب او گفت به به
گفتند پر خون مىشوى گفتا رضايم
از كعبه بيرون مىشوى گفتا رضايم
گفتند بى رحم است عدو گفتا چه باك است
گفتند تيغ است و گلو گفتا چه باك است
گفتند گردى سرجدا گفتا چه خوب است
بر نى تو را خواهد خدا گفتا چه خوب است
گفتند دارى راه دور او گفت غم نيست
جايت شود كنج تنور او گفت غم نيست
گفتند آن وادى است طف گفتا چه مشكل
خشك است و بى آب و علف گفتا چه مشكل
گفتند باشد پر عطش گفتا بدانم
پاى سه ساله پر ز خش گفتا بدانم
گفتند چوب است و لبت گفتا چه زيبا
گردد اسيرت زينبت گفتا چه زيبا
گفتند بگذر از پسر گفتا گذشتم
وز پاره قلب و جگر گفتا گذشتم
گفتند شش ماهه بده گفتا كه دادم
هستيت الساعة بده گفتا كه دادم
گفتند مرگت طالبى فرمود آرى
با شدت تشنه لبى فرمود آرى
گفتش مبين جان و جهان گفتا اطاعت
بايد هم اين سوزى هم آن گفتا اطاعت
گفتند پس آزادهاى؟ گفتاكه هستم
بر عشق حق دلدادهاى؟ گفتاكه هستم
گفتند تو پيغمبرى فرمود هرگز
گفتند آيا حيدرى فرمود هرگز
گفتند پس نامت بگو گفتا حسينم
گفتند اصحاب تو كو گفتا دو عينم
گفتند بر چه كشتهاى گفتا كه بر اشك
گفتند گريان از چهاى گفتا به يك مشك
گفتش علمدار تو كيست او گفت عباس
سقا و سالار تو كيست او گفت عباس
گفتند غمخوار تو كيست او گفت زينب
بعد از تو سالار تو كيست او گفت زينب
گفتند فرزند كهاى گفتا پيمبر
گفتند از نسل كه گفت زهرا و حيدر
گفتند خوش رخشيدهاى گفتا منم نور
غم را چه خوش بگزيدهاى فرمود منظور
گفتند دشوار است غم گفتا جميل است
دشمن فراوان يار كم گفتا جميل است
گفتند گو تا غم رود گفتا چه حاجت
تا هر كست فرمان برد گفتا چه حاجت
گفتند برگرد از رهت فرمود هيهات
هر كوى گردد درگهت فرمود هيهات
گفتند حاجاتت بگو گفتا هو الحق
ذكر مناجاتت بگو گفتا هو الحق
آخر ملائك باز ماندند از سوالات
او عشق را هم خسته كرد از اين مناجات
در پاسخ هر پرسش و فرمان و هر پيك
گفتا به هل من ناصرِاَللَّه لبيك
لبيك لبيك اى سروش باده نوشان
لبيك اى باده فروش مىفروشان
خوش باده گردانى كن اى ساقى رحمت
آنجا عطش غم نيست اينجا هست محنت
وقت است تا اسرار خلقت فاش گردد
با خون سرخم عاشقى كنكاش گردد
من آن مسلمانم كه تسليم ولايم
سلطان عشقم من خداى كربلايم
آن جرعه نوشم كز غمت اعجاز دارم
خواهمكه عشقم را به تو ابراز دارم
داغ مسلمانى به زير پوست دارم
اسلام را با داغهايش دوست دارم
من شاهكار خلقت سالار عشقم
هم داستان با عشق بانوى دمشقم
اى اهل عالم من حسين سر جدايم
در انتظار ذكر لبيك شمايم
هر كس حسينى زندگى خواهد نمايد
با جان خدا را بندگى بايد نمايد
ميلاد من ميلاد عشق است و قيام است
هركس بود عاشق حسين او را امام است
آماده اقدام باشيد اى محبان
تاثبت سازم نامتان جزء شهيدان
السلام علیک یاقمرمنیربنی هاشم
سلام بر رشادت دستان حیدری ات! سلام بر توفندگی شمشیر ذوالفقارت! سلام بر جانبازی و عشق و برادری ات! سلام بر تو ای زیباترین واژه قاموس فروتنی! سلام بر تو و بر دستان آب آورت! سلام بر لبان خشکیده ات که سرچشمه آب بقاست و آب را در حسرت جرعه ای از خنکای خود وانهاده است! خاک بو
ی بهشت می گیرد، آسمان، پایین می آید و خانه مرتضی (ع) را به آغوش می کشد. نوزادی مبارک پا بر ابرهای احساس می گذارد.
|
|
سلام بر تو ای نزدیک ترین نام به خدا! سلام بر تو ای سفینه عشق! مدینه را شور حضور تو پر کرده است. شمیم لبخند پنجره ها! فضا را عطرآگین نموده و آسمان، خیره به نورافشانی مُنزل وحی، نام زیبای تو را زمزمه می کند و زمین چه سعادتمند، گهواره حضور تو پیدا شده است. ای رهبر عاشقان و دلدادگان، ای حسین (ع) میلادت گرامی و پاینده باد. | ||||
| ٢ | ١ |
مولودی |
|||
|
| |||||
حضرت ابوالفضل (ع) نمونه ای عالی از فتوت و جوانمردی
در نگاه به قله های رفیع ایمان و شجاعت و وفا، وارسته مردی بزرگ و بی بدیل را می بینیم به نام عباس فرزند رشید امیرالمؤمنین(ع) که در فضل ، کمال ، فتوت و رادمردی، الگویی برجسته است.
در اخلاص و استقامت و پایمردی، نمونه است و در هر خصلت نیک و صفت ارزشمندی، که کرامت یک انسان به آن بسته است، سرمشق است. ما پیوسته دین باوری و حقجویی و باطل ستیزی و جانبازی را از او آموخته ایم و نسل الله اکبر امروز، وامدار مکتب جهاد و شهادتی است که اباالفضل(ع) در آن مکتب، علمدار است و همچون خورشید، درخشان.
امروز پس از بیش از هزار و چهار صد سال، تاریخ روشن از کرامتهای عباس بن علی(ع) است و نام او با وفا، ادب، ایثار و جانبازی همراه است و گذشت این سالها، کمترین غباری بر سیمای فتوتی، که در رفتار آن حضرت جلوه گر شد، ننشانده است.
عاشورا روز پر شکوه ، الهام بخش و پر حماسه ای بود که انسانهایی والا، روحهایی بزرگ و ارادههایی عظیم، عظمت و والایی خود را به جهانیان نشان دادند و تاریخ از فداکاری عاشورائیان، روح و جان گرفت و زمان با نبض کربلائیان قهرمان و حماسه آفرین، تپید. کربلا مکتبی شد آموزنده و سازنده، که فارغ التحصیلان آن، در رشته ایمان، اخلاص، تعهد و جهاد، مدرک و مدال گرفتند و عباس از زبده ترین معرفت آموختگان آن دانشگاه بود.
میلاد فرزند شجاعت
ولادت نخستین فرزند ام البنین، در روز چهارم شعبان سال 26 هجری در مدینه بود. تولد عباس، خانه علی و دل مولا را روشن و سرشار از امید ساخت، چون حضرت میدیدند در کربلایی که در پیش است، این فرزند، پرچمدار و جان نثار آن فرزندش خواهد بود وعباسِ علی، فدای حسین فاطمه خواهد گشت.
با تولد عباس، خانه علی(ع) آمیخته ای از غم و شادی شد ، شادی برای این مولود خجسته و غم و اشک برای آینده ای این فرزند و دستان او در کربلا .
عباس در خانه علی(ع) و در دامان مادر با ایمان و وفادار خود و در کنار حسن و حسین (علیهماالسلام) رشد کرد و از این دودمان پاک و عترت رسول، درسهای بزرگ انسانیت ، صداقت و اخلاق را فرا گرفت.
تربیت خاص امام علی(ع) بی شک، در شکل دادن به شخصیت فکری و روحی بارز و برجسته این نوجوان، سهم عمده ای داشت و درک بالای او ریشه در همین تربیتهای والا داشت.
استعداد ذاتی و تربیت خانوادگی او سبب شد که در کمالات اخلاقی و معنوی، پا به پای رشد جسمی و نیرومندی عضلانی، پیش برود و جوانی کامل، ممتاز و شایسته گردد. نه تنها در قامت رشید بود، بلکه در خِرد، برتر و درجلوه های انسانی هم رشید بود. او میدانست که برای چه روزی عظیم، ذخیره شده است تا در یاری حجت خدا جان نثاری کند. او برای عاشورا به دنیا آمده بود.
عباس، نجابت و شرافت خانوادگی داشت و از نفسهای پاک و عنایتهای ویژه علی(ع) و مادرش ام البنین برخوردار بود. ام البنین هم نجابت و معرفت و محبت به خاندان پیامبر را یکجا داشت و در ولا و دوستی آنان، مخلص و شیفته بود. از آن سو نزد اهل بیت هم وجهه و موقعیت ممتاز و مورد احترامی داشت. اینکه زینب کبری پس از عاشورا و بازگشت به مدینه به خانه او رفت و شهادت عباس و برادرانش را به این مادر داغدار تسلیت گفت و پیوسته به خانه او رفت و آمد می کرد و شریک غمهایش بود، نشان احترام و جایگاه شایسته او در نظر اهل بیت است .
فصل جوانی
از روزی که عباس، چشم به جهان گشوده بود امیرالمؤمنین (ع)، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) را در کنار خود دیده بود و از سایه مهر و عطوفت آنان و از چشمه دانش و فضیلتشان برخوردار و سیراب شده بود.
چهارده سال از عمر عباس در کنار علی(ع) گذشت، دورانی که علی(ع) با دشمنان درگیر بود. گفته اند عباس در برخی از آن جنگها شرکت داشت، در حالیکه نوجوانی در حدود دوازده ساله بود، رشید و پرشور و قهرمان که در همان سن و سال حریف قهرمانان و جنگاوران بود.
علی(ع) به او اجازه پیکار نمیداد، به امام حسن و امام حسین هم چندان میدان شجاعت نمایی نمی داد. اینان ذخیره های خدا برای روزهای آینده اسلام بودند و عباس میبایست جان ، توان و شجاعتش را برای کربلای حسین نگه دارد و علمدار سپاه سیدالشهدا باشد.
عباس درهمه دوران حیات، همراه برادرش حسین(ع) بود و فصل جوانی وی در خدمت آن امام گذشت. میان جوانان بنی هاشم شکوه و عزتی داشت و آنان برگرد شمع وجود عباس، حلقه ای از عشق و وفا به وجود آورده بودند و این جمع سی نفری، در خدمت و رکاب امام حسن و امام حسین همواره آماده دفاع بودند و در مجالس و محافل، از شکوه این جوانان، به ویژه از صولت و غیرت و حمیت عباس سخن بود.
قلبش محکم و استوار بود همچون پاره آهن. فکرش روشن و عقیده اش استوار و ایمانش ریشه دار بود. توحید و محبت خدا در عمق جانش ریشه داشت. عبادت و خداپرستی او آن چنان بود که به تعبیر شیخ صدوق نشان سجود در پیشانی و سیمای او دیده میشد.
ایمان، بصیرت و وفای عباس، آنچنان مشهور و زبانزد بود که امامان شیعه پیوسته از آن یاد می کردند و او را به عنوان یک انسان والا و الگو می ستودند.
بصیرت ، بینش نافذ و قوی که امام در وصف او به کار برده است، سندی افتخار آفرین برای اوست. این ویژگیهای والاست که سیمای عباس بن علی را درخشان و جاودان ساخته است. وی تنها به عنوان یک قهرمان رشید و علمدار شجاع مطرح نبود، فضائل علمی و تقوایی او و سطح رفیع دانش او که از خردسالی از سرچشمه علوم الهی سیراب و اشباع شده بود، نیز درخور توجه است. .
افتخار بزرگ عباس بن علی این بود که در همه عمر، در خدمت امامت، ولایت و اهل بیت عصمت بود، بخصوص نسبت به اباعبدالله الحسین(ع) نقش حمایتی ویژه ای داشت و بازو و پشتوانه و تکیه گاه برادرش سیدالشهدا بود و نسبت به آن حضرت، همان جایگاه را داشت که حضرت امیر نسبت به پیامبر خدا داشت.
در آئینه القاب
وقتی به القاب زیبای حضرت عباس می نگریم، آنها را همچون آینه ای می یابیم که هرکدام، جلوه ای از روح زیبا و فضائل حضرت ابوفضایل را نشان میدهد. القاب حضرت عباس، برخی در زمان حیاتش هم شهرت یافته بود، برخی بعدها بر او گفته شد و هر کدام مدال افتخار و عنوان فضیلتی است جاودانه.
نام این فرزند رشید امیرالمؤمنین «عباس» بود، چون شیرآسا حمله میکرد و دلیر بود و در میدانهای نبرد، همچون شیری خشمگین بود که ترس در دل دشمن میریخت و فریادهای حماسی وی لرزه بر اندام حریفان میافکند.
کنیه اش «ابوالفضل» بود، پدر فضل؛ هم به این جهت که فضل، نام پسر او بود، هم به این جهت که در واقع نیز، پدر فضیلت بود و فضل و نیکی ، زاده او و مولود سرشت پاکش و پرورده دست کریمش بود.
ابوالقربه (پدر مشک ) ، سقا ، قمر بنی هاشم ، باب الحوائج ، رئیس عسکر الحسین (فرمانده سپاه حسین "ع") ، علمدار ، سپهدار ، عبد صالح ، صحب لواء و طیار از جمله القاب آن حضرت است .
شاید این نکته لطیف که میلاد امام حسین (ع) در سوم شعبان و میلاد اباالفضل (ع) در چهارم شعبان است، رمز دیگری از وجود سایه ای آن حضرت نسبت به خورشید امامت باشد، که در تمام عمر و همه زندگی، حتی در روز تولد هم، یک روز پس از امام حسین است و شاهدی بر این پیروی و متابعت (البته با حدود بیست سال فاصله) .
مظهر شجاعت و وفا
نه شجاعت دور از وفاداری ارزشمند است، نه از وفای بدون شجاعت کاری ساخته است. راه حق،انسانهای مقاوم و نستوه و عهد شناس و وفادار میطلبد. میدانهای نبرد، سلحشوری و شجاعت آمیخته به وفاداری به راه حق و آرمان والا و رهبر معصوم لازم است و اینها همه دربالاترین حد در وجود فرزند علی(ع) جمع بود. عباس از طرف مادر از قبیله شجاعان و رزم آوران بود، از طرف پدر هم روح علی را در کالبد خویش داشت. هم شجاعت ذاتی داشت، هم شهامتِ موروثی که معلول شرایط زندگی و محیط تربیت بود و بخشی هم زاییدة ایمان و عقیده به هدف بود که او را شجاع میساخت.
علی(ع) پدر عباس بود، بزرگ مردی که به شجاعت معنایی جدید بخشیده بود. ابوالفضل العباس فرزند این پدر و پرورده مکتبی بود که الگوی آن علی(ع) است. اینان دودمانی بودند سایه پرورد شمشیر و بزرگ شده میدانهای جهاد و خو گرفته به مبارزه و شهادت.
صحنه عاشورا مناسبترین میدانی بود که شجاعت و وفای عباس به نمایش گذاشته شود. وفای عباس در بالاترین حد ممکن و زیباترین شکل، تجلی کرد. اما بعد شجاعت عباس، آنطور که بایسته و شایسته بود، مجال بروز نیافت و این به خاطر مسؤولیتهای مهمی بود که در تدبیر امور و پرچمداری سپاه و آبرسانی به خیمه ها و حراست از کاروان شهادت بر دوش او بود و عباس نتوانست آن گونه که دوست داشت روح دریایی خود را در میدان کربلا در سرکوب آن عناصر کینه توز و پست و بیوفا نشان دهد.
در عین حال صحنه های اندکی که از حماسه های او در کربلا نقل شده نشانگر شجاعت بی نظیر اوست. اما وفای عباس، چون در نهایت تشنگی و مظلومیت پدیدار میشد، زمینه یافت تا به بهترین صورت نمایان شود و حماسه وفا بر امواج فرات و در نهر علقمه ثبت گردد.
حضرت عباس(ع) در همه عمر، یک لحظه از برادرش و امامش و مولایش دست نکشید و از اطاعت و خدمت، کم نگذاشت. در تاریخ بشری، از گذشته تاکنون، هیچ برادری نسبت به برادرش مانند عباس نسبت به سیدالشهدا با صداقت و ایثارگر و فداکار و مطیع و خاضع نبوده است. وفا و بزرگواری و ادب او نسبت به امام به گونه ای بود که درتاریخ به صورت ضرب المثل در آمده است. هرگز در برابر امام حسین(ع) از روی ادب نمی نشست مگر با اجازه، مثل یک غلام. عباس برای حسین همانگونه بود که علی برای پیامبر. حسین بن علی(ع) را همواره با خطاب "یا سیدی"، "یا ابا عبدالله"، "یابن رسول الله" صدا میکرد.
عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک
عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک
عشق گاهی رويش برگ است در تن پوش خاک
عشق گاهی ناودان گريه ی اشک بهار
عشق گاهی طعنه بر سرو است در بالای دار
عشق گاهی يک تلنگر بر زلال تنگ نور
پيچ و تاب ماهی انديشه در ژرفای تور
عشق گاهی می رود آهسته تا عمق نگاه
همنشين خلوت غمگين آه
عشق گاهی شور رستن در گياه
عشق گاهی غرق خورشيد در افسون ماه
عشق گاهی شور هجران است در اندوه نی
رمز هوشياريست در مستی می
عشق گاهی آبی نيلوفريست
قلک انديشه ی سبز خيال کودکيست
عشق گاهی معجز قلب مريض
رويش سبزينه ای در برگ ريز
عشق گاهی شرم خورشيد است در قاب غروب
روزه ای با قصد قربت ، ذکر بر لب ، پايکوب
عشق گاهی هق هق آرام اما بی صدا
اشک ريز ذکر محبوب خداست پيش خدا
عشق گاهی طعم وصلت می دهد
مزه ی شيرين وحدت می دهد
عشق گاهی شوری هجران دوست
تلخی هرگز نديدن های اوست
عشق گاهی يک سفر در شط شب
عشق پاور چين نجوای دو لب
عشق گاهی مشق های کودکيست
حس بودن با خدا در سادگيست
عشق گاهی کيميای زندگيست
عشق در گل راز نا پژمردگيست
عشق گاهی هجرت از من تا شدن
عشق يعنی با تو بودن ما شدن
عشق گاهی بوی رفتن می دهد
صوت شبناک تو را سر می دهد
عشق گاهی نغمه ای در گوش شب
عادتی شيرين به نجوای دو لب
عشق گاهی می نشيد روی بام
گاه با صد ميل می افتد به دام
عشق گاهی سر به روی شانه ای
اشک ريز آخر افسانه ای
عشق گاهی يک بغل دلواپسی
عطر مستی ساز شب بو ، اطلسی
عشق گاهی هم حکايت می کند
از جدا يی ها شکا يت می کند
عشق گاهی نو بهاری ، گاه پائيزی به رنگ سرخ ، زرد
گاه لبخندی به لب های تو گاهی کوه درد
عشق گاهی دست لرزان تو می گيرد درون دست خويش
گاه مکتوب تو را نا خوانده می داند ز پيش
عشق گاهی راز پروانه ست ، پيرامون شمع
گاه حس اوج تنهائیست در انبوه جمع
عشق گاهی بوی پاس رازقی
ساقدوش خانه ی بن بست ياد مادری
عشق گاهی هم خجالت می کشد
دستمال تر به پيشانی عالم می کشد
عشق گاهی ناقی انديشه ها را پی کند
هفت منزل تا رسيدن بی صبوری طی کند
عشق گاهی هم نجاتت می دهد
سيب در دستی و صاحب خانه راهت می دهد
عشق گاهی در عصا پنهان شود
گاه بر آتش گلستان می شود
عشق گاهی رود را خواهد شکافت
فتنه ی نمروديان زو رنگ باخت
عشق گاهی خارج از ادراک هاست
طعنه ی لولاک بر افلاک هاست
عشق گاهی استخوانی در گلوست
زخم مسماريست در پهلوی دوست
عشق گاهی ذکر محبوب است بر نی های تيز
گاه در چشمان مشکی اشک ريز
عشق گاهی خاطر فرهاد شيرين کند
گاه ميل ليلی اش با جام مجنون آن کند
عشق گاهی تاری يک آه بر آيينه ای
حسرت نا ديدن معشوق در آدينه ای
عشق گاهی موج دريا می شود
گاه با ساحل هم آوا می شود
عشق گاهی چاه را منزل کند
يوسفين دل را مطاع دل کند
عشق گاهی هم به خون آغشته شد
با شقايق ها نشست و همنشين لاله شد
عشق گاهی در فنا معنا شود
واژگان دفتر کشف و تمنّا ها شود
عشق را گو هر چه می خواهد شود
با تو اما عشق پيدا می شود
زمزمه ای عاشقانه در هوای دیدار
|
ماه شکوهمند شعبان ، ماه اعیاد بزرگ اسلامی با صد بهار رایحه از راه رسید و شادمانی سبز اهلبیت (ع) را با صفای دلهای مومنان و پارسایان روزگارمان ، پیوندی عاشقانه بخشید ، آنچه می خوانید نجوای یک قلم با نامی آسمانی است که بر پیشانی این ماه عزیز نقش بسته است " مهدی موعود (عج ) " . |
|
شکوای کویر در تمنای باران چگونه است ؟ |
عشق رازی است مقدس
|
هيچ چيز واقعا به پايان نمي رسد،
مگر اينکه تو دست از تلاش برداري
![]() سعادت، خوشبختي نيست.
خوشبختي داغ و پرهيجان است و ميتواند بر مبناي چنين خاصيتي به سردي و ملالآوري نيز بگرايد و كسل كننده شود.
اما سعادت از جنس بودن است، هر چه بيشتر وجود را در هستي گسترانده شود و يگانگي صورت پذيرد، سعادتمندي بيشتري حاصل خواهد شد.
هستي براي انسان خوشبخت، موضوعي براي تفكر است، اما انسان سعادتمند در هستي حضور مييابد.
انسان خوشبخت، ديگران را كارابزاري براي پيشبرد امور خويش ميبيند، اما فرد سعادتمند، ديگران را نيز زنده و پرشور و هر آنچه هستند خواهد ديد و شناخت.
انسانهاي خوشبخت داراي ايست وجوديند، اما سعادتمند، سيال و جاري و ترانهخوان است .
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی میشکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست. صدایش، اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را. کلاغ فکر میکرد در دایره قسمت ، نازیبایی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمیشود. کلاغ غمگینانه گفت : کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی میزدود و بالهایش را می بست تا دیگر آواز نخواند.
خدا گفت: " صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست ، فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند. سیاه کوچکم ! بخوان. فرشته ها منتظر هستند." و کلاغ هیچ نگفت.
خدا گفت:" سیاه چنان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و تو این چنین زیبایی ات را بنویس و اگر نباشی ، جهان من چیزی کم دارد ، خودت را از آسمانم دریغ نکن " و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت:" بخوان برای من . بخوان این منم که دوستت دارم ، سیاهی ات را و خواندنت را"
و کلاغ خواند.این بار اما عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت . |
تنهامنشین ................
|
|
|
|
هو
تنها منشین
آمد آمد با دلجویی گفتا با من
تنها منشین - برخیز و ببین - گلهای خندان صحرایی را
از صحرا دریاب این زیبایی را
با گوشه گرفتن درمان نشود غم برخیز و بپا کن شوری تو به عالم
تو که عزلت گزیده ای غم دنیا کشیده ای ز طبیعت چه دیده ای تو
تو که غمگین نشسته ای زجهان دل گسسته ای به چه مقصد رسیده ای تو
آمد آمد با دلجویی گفتا با من
تنها منشین - برخیز و ببین - گلهای خندان صحرایی را
از صحرا دریاب این زیبایی را
زین همه طراوت از چه رو نهان کنی شِکوه تا به کی ز جور این و آن کنی
دل غمین به گوشه ای چرا نشسته ای جان من مگر تو عمر جاودان کنی
تا کی تو چنین باشی عمری دل غمین باشی
گلگشتِ چمن بهتره یا گوشه نشین باشی
تا کی باید باشی افسرده در بند دنیا
خندان رو شو چون گل تا بینی لبخند دنیا
آمد آمد با دلجویی گفتا با من
تنها منشین - برخیز و ببین - گلهای خندان صحرایی را
از صحرا دریاب این زیبایی را |
|
|
|
|
|
من خداوند را با آوازهاي دل خوشگلم
لمس مي كنم ؛ همانطور كه تپه با
آبشار خويش درياي دور را لمس
مي كند .
آواز عشق
عشق آواز است . آواز قلب ، آواز نهاي ترين لايه ي وجود انسان ؛ اگر آوازت به دنيا نيايد ، تو به دنيا نيامده اي . به واسطه ي عشق ، آدمي داراي روح ميشود . بواسطه عشق ، آدمي چيز را احساس مي كند كه فراسوي بدن ، ماده ، صورتها و كلمات است ؛ و آنچيزي كه فراسوي همه ي اين هاست ، خداست . بنابراين ، عشق پلي است در ميانه ي اين و آن ، در ميانه اين ساحل و آن ساحل دور . انسان تنها بواسط عشق ميتواند به ديدار خدا نايل شود . تو ميتواني هزار و يك راه و ابزار را امتحان كني ، اما تا زماني كه عشق را تجربه نكرده اي ، براي گذشتن و رسيدن به خداوند ، هنوز پلي نساخته اي .
مي تواني متدين و متشرع شد ، اما تا عاشق نشوي ، تدين و تشرع تو جسمي بي روح بيش نيست ؛ چراغي است خاموش ، بنهاده در گوشه اي.
اين نكته را همواره به ياد داشته باش ، اين مهم ترين چيزي است كه در زندگي ارزش ياد آوري دارد . اگر نكته اي كه يادآور شدم ، از ياد نبري ، صرف يادآوري ، خودبه خود تو را دگرگون مي كند ؛ رفته رفته ، به جانب عشق متمايل مي شوي و رهايفت عاشقانه را بر مي گزيني ؛ آهسته آهسته ، زندگي معمولي ات تبديل به يك زندگي فوق العاده مي شود و هاله ي شعر گرداگرد زندگي ات را روشن ميكند . روزي مي رسد كه قابليت شاعرانه ي زندگي ات چنان لبريز مي شود كه ناگهان آوازي از آن به گوش مي رسد ؛ آواز دل انگيز زندگي تو .
|
آن که اززندگی خویش به جانست منم
15راه ساده برای رسیدن به موفقیت
| 15 راه ساده براي رسيدن به موفقيت |
|
ممکن است تصور کنید که شما راهتان با آن دسته افراد موفقی که پیوسته کامیابی های تازه حاصل می کنند یکی نباشد. البته ممکن است آنها توانایی هایی داشته باشند که شما فاقد آن هستید، اما همیشه به یاد داشته باشید: موفقیت آموختنی است و تنها تفاوت شما با آنها این است که آنها همیشه یک سری عادات خاص را به کار می بندند و این باعث کامیابیشان می شود. موفقیت همین است: جمع راه و روش های زندگی هوشمندانه. در اینجا به چند مورد از این شیوه ها اشاره می کنیم.
1- با دقت لباش بپوشید اگر مثل یک فرد موفق لباس بپوشید، دیگران هم مثل یک فرد موفق با شما برخورد میکنند. پس در شیوه ی لباس پوشیدنتان تجدید نظر کنید.
2- مثل برنده ها بیندیشید
3- جزئی از یک گروه باشید
4- پویشگر باشید
5- احساسات خود را به روشنی بیان کنید
6- همیشه نتیجه را در ذهن داشته باشید
7- بدانید چطور پشت تلفن صحبت کنید
8- منظم باشید
9- انتقاد نکنید
10- مودب باشید
11- هر از گاهی مسئولیت مشکلی را بر عهده گیرید
12- با انتقادات دیگران از شما به خوبی برخورد کنید
13- الگو باشید
14- صبور باشید
15- چیزهای جدید بیاموزید راهی به سوی موفقیت |
من اهل تمنانیستم




سلام برتو ای بهترینم
|
عید مبعث بر همگان مبارک
پرور دگارا!
دوست دارم نمازم را در محراب نگاه تو بخوانم و کویر جانم را به دشت زیبای نسترن و شکیبای تو بیارایم و بر قبله گاه نیلگون دریادلانت سجده گذارم و تو نظاره گر رویش رنگین کمان عشق بر آسمان تیره ی دلم باشی و با نگاه روشن ستارگان مهربانی پیوند زنی.
گلزار جان
با که گویم غم دل جز تو که غمخوار منی
همه عالم اگرم پشت کند یار منی
دل نبندم به کسی روی نیارم به دری
تا تو رویای منی، تا تو مدد کار منی
راهی کوی توأم قافله سالاری نیست
غم نباشد که تو خود قافله سالار منی
به چمن روی نیارم نرم در گلزار
تو چمن زار من استیّ و تو گلزار منی
دردمندم نه طبیبی نه پرستاری هست
دلخوشم چون تو طبیب و تو پرستار منی
عاشقم سوخته ام هیچ مددکاری نیست
تو مدد کار من ِ عاشق و دلدار منی
(روح الله)
وقتی که تو را سیر می نگرم
وقتی که تو را سیر می نگرم، سراپا خاموشی و نشاط می شوم. تو را با چشم ستایش می بینم و صدای بر هم خوردن لطیف بال فرشته ای را که تو مظهر اویی می شنوم.
در خاموشی و حیرت لبخند می زنم. نمی دانم تویی که به نزد من می آیی تا تنها آرزوی دل آرزو مند مرا بر آوری، یا این امید من زاده ی وه و پنداری بیش نیست.
روح خود را می بینم که از گردابی به گردابی فرو می رود و در تاریکی عمیق شب که قلمرو خداوند است، زمزمه ی دلپذیر و خوش آهنگی را می شنوم که از سرچشمه ی تقدیر بر می خیزد.
مبهوت و آشفته، رو به سوی آسمان ها می کنم و در برابر ستارگان زانو بر زمین می نهم تا به سرود مقدس روشنایی که اختران آسمان می خوانند گوش فرا دهم.
جان آزرده ام از صحبت جان پیر شده است
جلوه کن جلوه که جان دادن من دیر شده است
غیرتم کشت در آندم که به یوسف گفتند
این زلیخاست که از محنت و غم پیر شده است
سخن این مقال:
![]() |
عشق یعنی
شنیدم که شمشیر یکی را دوتا می کند بنازم به شمشیرعشق که دوتا را یکی می کند
عشق يعني
عشق يعني خاطرات بي غبار
دفتري از شعر و از عطر بهار
عشق يعني يك تمنا , يك نياز
زمزمه از عاشقي با سوز و ساز
عشق يعني چشم خيس مست او
زير باران دست تو در دست او
عشق يعني ماتهب از يك نگاه
غرق در گلبوسه تا وقت پگاه
عشق يعني عطر خجلت ....شور عشق
گرمي دست تو در آغوش عشق
عشق يعني "بي تو هرگز ...پس بمان
تا سحر از عاشقي با او بخوان
عشق يعني هر چه داري نيم كن
از برايش قلب خود تقديم كن
عشق نمي پرسه تو کي هستي؟ عشق فقط ميگه: تو ماله مني .
عشق نمي پرسه اهل کجايي؟ فقط ميگه: توي قلب من زندگي مي کني .
عشق نمي پرسه چه کار مي کني؟ فقط ميگه: باعث مي شي قلب من به ضربان بيفته .
عشق نمي پرسه چرا دور هستي؟ فقط ميگه: هميشه با مني .
عشق نمي پرسه دوستم داري؟ فقط ميگه: دوستت دارم.
سلام ودرودوصلوات خداوندبرمحمدوال محمد










/madineh__83_.jpg)








اگــر طبـيـبـانه بـيـايي بـه سـر بـاليـنم